پیکارسانلغتنامه دهخداپیکارسان . [ پ َ / پ ِ ] (اِ مرکب ) پیکارستان . محل جنگ . شهر جنگ : دریغ است رنج اندرین شارسان که داننده خوانَدْش پیکارسان .فردوسی .
کارسانلغتنامه دهخداکارسان . (اِ مرکب ) در شعر بمعنی کارستان است . (ناظم الاطباء). رجوع به کارستان شود.محل ّ کار. جائی که در آن کار پیدا شود : چنین تا بیامد بدان شارسان که قیصر ورا خواندی کارسان . فردوسی .به پیش اندر آمد یکی خارسان <b
کارسانلغتنامه دهخداکارسان . (اِ مرکب ) ظرفی باشد مانند صندوقی مدور که از چوب و گل سازند و نان و حلوا و امثال آن را در میان آن بنهند و آن را کرسان و چاشدان [ و چاشکدان ] هم خوانند . (جهانگیری ) (آنندراج ). یک نوع ظرفی چوبین و یا گلین مانا بصندوق که در آن نان و حلوا و جز آن گذارند. (ناظم الاطباء)
کارسانفرهنگ فارسی عمید١. ‹کرسان› ظرف چوبی یا گلی برای قرار دادن نان یا غذای دیگر در آن؛ صندوق چوبی یا گلی.٢. کارگاه؛ کارستان؛ محل کار: ◻︎ به نزدیک دریا یکی شارسان / پیافگند و شد شارسان کارسان (فردوسی۴: ۱۸۸۶).
کورسانلغتنامه دهخداکورسان . [ ک َ وَ ] (اِخ ) مرحوم دهخدا در یادداشتهای خود آرند: کورسان یا گورسان (در نسخه ٔ خطی شاهنامه ٔ کتابخانه ٔ من ) و نسخه بدل چ بروخیم کورشان ، ماوراءالنهر : زمین کورسان ورا داد شاه که بود او سزای بزرگی و گاه چنین خواندندش همی پیشتر<b
سانلغتنامه دهخداسان . (اِ) سنگی بود که بدان کارد و شمشیر و امثال آن را تیز نمایند و آن را فسان نیر نامند. (جهانگیری ) (صحاح الفرس ). سنگی بود که با آن کارد تیز کنند و بتازی آن را مسین گویند. (اوبهی ). آن سنگ که بدان تیغ و خنجر و کارد و امثال آن تیز کنند وآن را فسان نیز گویند و بتازیش مِسَن خ