چارهگرفرهنگ فارسی عمیدویژگی کسی که با اندیشه و تدبیر دردی را درمان کند یا کاری را به سامان برساند؛ چارهساز؛ چارهکننده؛ چارهاندیش: ◻︎ زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست / راه هزار چارهگر از چارسو ببست (حافظ: ۸۰).
چارگهرلغتنامه دهخداچارگهر. [ گ ُ هََ ] (اِ مرکب ) چارگوهر. چار عنصر. چارآخشیج . عناصر اربعه . آب و خاک و باد و آتش : پسری چون تو نزادند در این شش روزن هفت سیاره و نه دایره و چارگهر. سنایی .پیر حکمت نه پیر هفت اخترپیر ملت نه پیر چ
هرهرلغتنامه دهخداهرهر. [ هَُ هَُ ] (اِ صوت ، ق ) بسیار و فراوان : هرهر اشک ریختن ؛ ریختن اشک بسیار و با قطرات بزرگ . (یادداشت به خط مؤلف ).
هرهرلغتنامه دهخداهرهر. [ هََ هََ ] (ع اِ) آواز روانگی آب . (منتهی الارب ). حکایت جریان آب بسیار. (اقرب الموارد).
هرهرلغتنامه دهخداهرهر. [ هَِ هَِ ] (اِ صوت ) نام آواز خنده ٔ ممتد، آهسته تر از قهقهه . (یادداشت به خط مؤلف ).ترکیب ها:- هرهر خندیدن . هرهر کردن . هرهر و کرکر. (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به این ترکیبات در جای خود شود.
هرهرلغتنامه دهخداهرهر. [ هَِ هَِ ] (اِخ ) نام محلی بوده است در مشرق سرزمین ترکمن نشین یموت . (از مازندران و استرآباد رابینو، ص 133 از ترجمه ٔ فارسی ).
چارهگریفرهنگ فارسی عمیدچارهسازی؛ تدبیر و تٲمل: ◻︎ بهجز مرگ هر مشکلی را که هست / به چارهگری چاره آمد به دست (نظامی۶: ۱۱۴۵).
چارهگریفرهنگ فارسی عمیدچارهسازی؛ تدبیر و تٲمل: ◻︎ بهجز مرگ هر مشکلی را که هست / به چارهگری چاره آمد به دست (نظامی۶: ۱۱۴۵).