چراغکلغتنامه دهخداچراغک . [ چ َ / چ ِ غ َ ] (اِ مصغر) چراغ باشد. (برهان ) (آنندراج ). مصغر چراغ ، یعنی چراغ کوچک . (ناظم الاطباء). چراغ خرد. || کرم شب تاب را نیز گویند، و عرب آنرا«ولدالزنا» خوانند،گویند چون ستاره ٔ سهیل طالع شود او بمیرد. (برهان ) (آنندراج ).
شب چراغکلغتنامه دهخداشب چراغک . [ ش َ چ َ / چ ِ غ َ ] (اِ مرکب ) شبچراغ . کرم شب تاب . (ازفرهنگ نظام ) (از ناظم الاطباء). شب افروز : شب چراغک چراغله شب تاب کرمکی کو بود شب افروزان .نیازی بخاری (از حجازی ).
راغوچکیلغتنامه دهخداراغوچکی . (اِخ ) لهجه ٔ ترکی راگوچکی است . رجوع به راگوچکی و قاموس الاعلام ترکی شود.
لوخ چراغوکیلغتنامه دهخدالوخ چراغوکی . [ چ ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان نهارجانات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند، واقع در 38هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. دامنه و معتدل . دارای 5 تن سکنه .آب آن از قنات . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت و راه آن
چراغکشانیلغتنامه دهخداچراغکشانی . [ چ َ / چ ِ ک ُ ] (حامص مرکب ) عمل قبیح و کردار زشت . (ناظم الاطباء). کار قوم معروفی که بعمل شنیع شهرت دارند : تا دست فاسقی بغلط پای گیردش هر شب کند چراغکشانی برادرت . شفائی (ا
چراغکشلغتنامه دهخداچراغکش . [ چ َ / چ ِ ک ُ ] (نف مرکب ) کشنده ٔ چراغ . آنکه چراغ را بکشد و خاموش کند : دلهای روشن از دم سردش فسرده است آری چراغکش بود اینش سرشت وخو. شفیع اثر (از آنندراج ).از حرف نیک
شب چراغکلغتنامه دهخداشب چراغک . [ ش َ چ َ / چ ِ غ َ ] (اِ مرکب ) شبچراغ . کرم شب تاب . (ازفرهنگ نظام ) (از ناظم الاطباء). شب افروز : شب چراغک چراغله شب تاب کرمکی کو بود شب افروزان .نیازی بخاری (از حجازی ).
چراغلهلغتنامه دهخداچراغله . [ چ َ / چ ِ ل َ / ل ِ ] (اِ) کرم شب تاب را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). چراغینه ، در لهجه ٔ قدیم آذربایجان . (فرهنگ اسدی ذیل لغت شب تاب ). چراغک . شب تاب . کرم
وارمرفرهنگ فارسی معین(مِ) [ انگ . ] (اِ.) اجاق کوچک شمع دار که برای گرم نگه داشتن غذا به کار رود، چراغک . (فره ).
چراغینهلغتنامه دهخداچراغینه . [ چ َ / چ ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) شب تاب ، در لهجه ٔ مردم آذرآبادگان . (از فرهنگ اسدی ). کرمی خرد و سبزرنگ که در شب تاریک چون چراغ میدرخشد. چراغله . چراغک . کرم شب تاب ، بزبان آذری . رجوع به شب تاب و کرم
آتشکلغتنامه دهخداآتشک . [ ت َ ش َ ] (اِ مرکب ) کرمکی خرد که بشب چون چراغ تابد و آن را شب چراغ و شب چراغک و شب تاب و چراغله نیز گویند و به عربی یراعه و ولدالزنا خوانند. || برق . آدرخش . || آبله ٔ فرنگ . نار افرنجیه . ارمنی دانه . کوفت . سیفیلیس . آتشک فرنگ .
چراغکشانیلغتنامه دهخداچراغکشانی . [ چ َ / چ ِ ک ُ ] (حامص مرکب ) عمل قبیح و کردار زشت . (ناظم الاطباء). کار قوم معروفی که بعمل شنیع شهرت دارند : تا دست فاسقی بغلط پای گیردش هر شب کند چراغکشانی برادرت . شفائی (ا
چراغکشلغتنامه دهخداچراغکش . [ چ َ / چ ِ ک ُ ] (نف مرکب ) کشنده ٔ چراغ . آنکه چراغ را بکشد و خاموش کند : دلهای روشن از دم سردش فسرده است آری چراغکش بود اینش سرشت وخو. شفیع اثر (از آنندراج ).از حرف نیک
شب چراغکلغتنامه دهخداشب چراغک . [ ش َ چ َ / چ ِ غ َ ] (اِ مرکب ) شبچراغ . کرم شب تاب . (ازفرهنگ نظام ) (از ناظم الاطباء). شب افروز : شب چراغک چراغله شب تاب کرمکی کو بود شب افروزان .نیازی بخاری (از حجازی ).