چغندلغتنامه دهخداچغند. [ چ َ / چ ُ غ َ ] (اِ) موی را گویند که در پس سر گره کرده باشند. (برهان ) (آنندراج ). موی را گویند که بر قفا گره کرده باشند. (آنندراج ). موی که در پس سر گره کرده باشند.(ناظم الاطباء). موی سر که بر قفا گره زده باشند.
چغنتلغتنامه دهخداچغنت . [ چ َ ن ُ ] (اِ) بمعنی چغیت است که پشم و پنبه باشد که در میان نهالی و لحاف و قبا و مانند آن کنند و بعربی «حشو» گویند. (برهان ) (آنندراج ). حشو و چغبت . (ناظم الاطباء). چغنست . چغنوت . و رجوع به چغبت و چغنست و چغنوت شود.
ژغندلغتنامه دهخداژغند. [ ژَ غ َ ] (اِ) بانگ تند بود که ددی چون یوز و پلنگ برزند و گویند بانگی سهمگین و بیم زده نیز باشد. (لغت نامه ٔ اسدی ). بانگ یوز. (نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی ). بانگ تند بود که ددی بزند بزودی در روی جانوران چون یوز و پلنگ . (نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی ). بانگ ددان . هرّا.
غنثلغتنامه دهخداغنث . [ غ َ ] (اِخ ) ابن افیان بن قحم بن معدبن عدنان از بنی مالک بن کنانة است . (از تاج العروس ). بطنی ازمالک بن کنانة. (اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 178).
غندلغتنامه دهخداغند. [ غ َ / غ ُ ] (پسوند) (مزید مؤخر امکنه ) در هرمزغند و مانند آن . رجوع به هرمزغند شود.
غنثلغتنامه دهخداغنث . [ غ َ ن َ ] (ع مص ) دم زده نوشیدن آب را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). نوشیدن و پس از آن تنفس کردن . (از اقرب الموارد) (تاج العروس ). || شوریدن دل کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بد شدن نفس و کشیده شدن آن بسوی چیزی . غنثت نفسه ، خبثت و لقست . (اقرب الموارد).
چغندرلغتنامه دهخداچغندر. [ چ ُ غ ُ دَ / دُ ] (اِ) حویجی باشد که در آشها داخل کنند. (برهان ). معروف است و در آشها کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). سبزه ای است خوردنی مثل ترب که شلغم نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). بهندی ، کنگلو. (از شرفنامه ٔ منیری ). گیاهی که ریشه
چغندرکارلغتنامه دهخداچغندرکار. [ چ ُ غ ُ دَ ] (نف مرکب ) آن کس که چغندر کارد. آنکه چغندرکاری کند. کشت کننده ٔ چغندر. و رجوع به چغندر و چغندرکاری و چغندر کاشتن شود. || کنایه از مالک یا زارعی که در ملک یازمین خود برای مصرف کارخانه ٔ قند چغندرکاری دارد.
چغندرکاریلغتنامه دهخداچغندرکاری . [ چ ُ غ ُ دَ ] (حامص مرکب ) عمل کشت چغندر. کشتن چغندر در ملکی یا زمینی . و رجوع به چغندر و چغندرکار و چغندر کاشتن شود.
چغندرفرهنگ فارسی عمید۱. گیاهی از خانوادۀ اسفناجیان، با ریشۀ غدهای و قندی.۲. ریشۀ غدهای و مخروطیشکل این گیاه مصرف خوراکی دارد.
چغندرکارفرهنگ فارسی عمیدکسی که چغندر میکارد؛ کشاورزی که کارش کشت چغندر مخصوصاً کاشتن چغندر قند برای کارخانۀ قندسازی است.
چغدلغتنامه دهخداچغد. [ چ ُ ] (اِ) کوچ باشد و گروهی عام کُنگُر خوانند. (فرهنگ اسدی ). کوچ و بوف و چغو و کنگر. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی چ اقبال ). بمعنی جغد است و آن پرنده ای است به نحوست مشهور. (برهان ). طایری است منحوس کوچکتر از بوم و آن قسمی است از بوم . (آنندراج ). پرنده ای است معروف که به ن
چغندر کاشتنلغتنامه دهخداچغندر کاشتن . [ چ ُ غ ُ دَ ت َ ] (مص مرکب ) کشت چغندر کردن ، زراعت کردن چغندر. کشتن چغندر در زمین برای خوردن یا مصرف کردن در کارخانه های قند. و رجوع به چغندر و چغندرکار و چغندرکاری شود.
چغندر کشکلغتنامه دهخداچغندر کشک . [ چ ُ غ ُ دَ ک َ ] (اِ مرکب ) کشک و چغندر. خوراکی که از مخلوط شدن چغندر و کشک حاصل آید. در تداول تهرانیان : کشک و لبو، مخلوطی از چغندر پخته و کشک . و رجوع به چغندر شود.
چغندر پختهلغتنامه دهخداچغندر پخته . [ چ ُ غ ُ دَ رِ پ ُ ت َ / ت ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چغندری که آن را در آب یا بوسیله ٔ بخار پخته باشند یا با آتش کباب کرده باشند تا لایق خوردن آدمیان باشد. در تداول بیشتر مردم ایران آن را لَبو گویند.
چغندرلغتنامه دهخداچغندر. [ چ ُ غ ُ دَ / دُ ] (اِ) حویجی باشد که در آشها داخل کنند. (برهان ). معروف است و در آشها کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). سبزه ای است خوردنی مثل ترب که شلغم نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). بهندی ، کنگلو. (از شرفنامه ٔ منیری ). گیاهی که ریشه
چغندرکارلغتنامه دهخداچغندرکار. [ چ ُ غ ُ دَ ] (نف مرکب ) آن کس که چغندر کارد. آنکه چغندرکاری کند. کشت کننده ٔ چغندر. و رجوع به چغندر و چغندرکاری و چغندر کاشتن شود. || کنایه از مالک یا زارعی که در ملک یازمین خود برای مصرف کارخانه ٔ قند چغندرکاری دارد.