چغندرلغتنامه دهخداچغندر. [ چ ُ غ ُ دَ / دُ ] (اِ) حویجی باشد که در آشها داخل کنند. (برهان ). معروف است و در آشها کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). سبزه ای است خوردنی مثل ترب که شلغم نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). بهندی ، کنگلو. (از شرفنامه ٔ منیری ). گیاهی که ریشه
چغندرفرهنگ فارسی عمید۱. گیاهی از خانوادۀ اسفناجیان، با ریشۀ غدهای و قندی.۲. ریشۀ غدهای و مخروطیشکل این گیاه مصرف خوراکی دارد.
چغندرفرهنگ فارسی معین(چُ غُ دَ) (اِ.) چگندر، چندر، گیاهی است از تیرة اسفنجیان دارای برگ های درشت و پهن که مواد غذایی آن در ریشة ستبرش اندوخته است و بر سه قسم است : چغندر رسمی ، چغندر فرنگی و چغندر قند.
غندرلغتنامه دهخداغندر. [ غ ُ دَ ] (ع ص ) جوان فربه و درشت و نازپرورده ، غلام سمین غلیظ ناعم . غُندُر. غَمَیذَر. (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). || الحاح کننده در سؤال ، چنانکه به مبرم و الحاح کننده گویند: یا غندر! رجوع به منتهی الارب ، تاج العروس و غندر (اِخ ) شود.
غندرلغتنامه دهخداغندر. [ غ ُ دُ ] (اِخ ) محمدبن جعفر بصری . ملقب به غندر و مکنی به ابوعبداﷲ. وی را بدان سبب غندر گفتند که در مجلس ابن جریج بسیار پرسید، و ابن جریج گفت : ماترید یا غندر؟ (چه میخواهی ای الحاح کننده ؟) و از آن پس به این لقب ملقب شد. از یکی از رواة حدیث است ، و احمد و ابن مدینی از
غندرلغتنامه دهخداغندر.[ غ ُ دُ ] (ع ص ) نوجوان فربه سطبر نازپرور و خوشتر عیش . (منتهی الارب ). جوان فربه و درشت و نازپرورده . (از اقرب الموارد). غُندَر. رجوع به همین کلمه شود.
چغندر کاشتنلغتنامه دهخداچغندر کاشتن . [ چ ُ غ ُ دَ ت َ ] (مص مرکب ) کشت چغندر کردن ، زراعت کردن چغندر. کشتن چغندر در زمین برای خوردن یا مصرف کردن در کارخانه های قند. و رجوع به چغندر و چغندرکار و چغندرکاری شود.
چغندرکارلغتنامه دهخداچغندرکار. [ چ ُ غ ُ دَ ] (نف مرکب ) آن کس که چغندر کارد. آنکه چغندرکاری کند. کشت کننده ٔ چغندر. و رجوع به چغندر و چغندرکاری و چغندر کاشتن شود. || کنایه از مالک یا زارعی که در ملک یازمین خود برای مصرف کارخانه ٔ قند چغندرکاری دارد.
چغندرکاریلغتنامه دهخداچغندرکاری . [ چ ُ غ ُ دَ ] (حامص مرکب ) عمل کشت چغندر. کشتن چغندر در ملکی یا زمینی . و رجوع به چغندر و چغندرکار و چغندر کاشتن شود.
چغندرکارفرهنگ فارسی عمیدکسی که چغندر میکارد؛ کشاورزی که کارش کشت چغندر مخصوصاً کاشتن چغندر قند برای کارخانۀ قندسازی است.
چغندر کاشتنلغتنامه دهخداچغندر کاشتن . [ چ ُ غ ُ دَ ت َ ] (مص مرکب ) کشت چغندر کردن ، زراعت کردن چغندر. کشتن چغندر در زمین برای خوردن یا مصرف کردن در کارخانه های قند. و رجوع به چغندر و چغندرکار و چغندرکاری شود.
چغندر کاشتنلغتنامه دهخداچغندر کاشتن . [ چ ُ غ ُ دَ ت َ ] (مص مرکب ) کشت چغندر کردن ، زراعت کردن چغندر. کشتن چغندر در زمین برای خوردن یا مصرف کردن در کارخانه های قند. و رجوع به چغندر و چغندرکار و چغندرکاری شود.
چغندر کشکلغتنامه دهخداچغندر کشک . [ چ ُ غ ُ دَ ک َ ] (اِ مرکب ) کشک و چغندر. خوراکی که از مخلوط شدن چغندر و کشک حاصل آید. در تداول تهرانیان : کشک و لبو، مخلوطی از چغندر پخته و کشک . و رجوع به چغندر شود.
چغندر پختهلغتنامه دهخداچغندر پخته . [ چ ُ غ ُ دَ رِ پ ُ ت َ / ت ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چغندری که آن را در آب یا بوسیله ٔ بخار پخته باشند یا با آتش کباب کرده باشند تا لایق خوردن آدمیان باشد. در تداول بیشتر مردم ایران آن را لَبو گویند.
چغندرکارلغتنامه دهخداچغندرکار. [ چ ُ غ ُ دَ ] (نف مرکب ) آن کس که چغندر کارد. آنکه چغندرکاری کند. کشت کننده ٔ چغندر. و رجوع به چغندر و چغندرکاری و چغندر کاشتن شود. || کنایه از مالک یا زارعی که در ملک یازمین خود برای مصرف کارخانه ٔ قند چغندرکاری دارد.
چغندرکاریلغتنامه دهخداچغندرکاری . [ چ ُ غ ُ دَ ] (حامص مرکب ) عمل کشت چغندر. کشتن چغندر در ملکی یا زمینی . و رجوع به چغندر و چغندرکار و چغندر کاشتن شود.
ملاچغندرلغتنامه دهخداملاچغندر. [ م ُل ْ لا چ ُ غ ُ دَ ] (اِخ ) مجذوب گونه ای شبیه بهلول بوده است و از وی نوادری نقل کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).