چهارمیخلغتنامه دهخداچهارمیخ . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) چهار عدد میخ که روی زمین یا روی دیوار به شکل مربع یا مربعمستطیل بکوبند و چهارگوشه ٔ چیزی را بدان ببندند. (فرهنگ فارسی معین ). عراصیف ؛ چهارمیخ چوب پالان . || نوعی شکنجه ، بدان سان که دو دست و پای کسی را از چ
چهارمیخفرهنگ فارسی عمید۱. چهار میخ فلزی یا چوبی که به شکل مربع بر زمین یا دیوارکوبیده شود و دستوپای محکوم را برای شکنجه به آن ببندند.۲. (صفت) [مجاز] گرفتار و اسیر.
چهارمیخفرهنگ فارسی معین( ~.) (اِمر.) = چارمیخ : 1 - چهار عدد میخ که روی زمین یا دیوار به شکل مربع یا مستطیل بکوبند. 2 - نوعی شکنجه که چهاردست و پای کسی را به چهار میخ ببندند و شکنجه اش کنند.
چهارمیخ شدنلغتنامه دهخداچهارمیخ شدن . [ چ َ / چ ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) شکنجه دیدن و عذاب شدن . رجوع به چارمیخ شدن شود.
چهارمیخ بودنلغتنامه دهخداچهارمیخ بودن . [ چ َ / چ ِ دَ ] (مص مرکب ) بسته بودن . به بند بودن . در بند گرفتار بودن . در چهارمیخ بودن . در شکنجه و عذاب بودن : هستم چهارمیخ در این خانه ٔ دودرپرها زنم چو بازگشایند روزنم .<p class="autho
چهارمیخ زدنلغتنامه دهخداچهارمیخ زدن . [ چ َ / چ ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) در شکنجه و عذاب افکندن . به چهارمیخ کشیدن : او را بر در مدرسه ٔ او که در ختن ساخته بود چهارمیخ زدند. (جهانگشای جوینی ).
چهارمیخ کردنلغتنامه دهخداچهارمیخ کردن . [ چ َ / چ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) استوار کردن و بستن با چهارمیخ . چهارمیخه کردن . || به چهارمیخ کشیدن . بند کردن : ببر طناب هوس پیش از آنکه ایامت چهار میخ کند زیر خیمه ٔ خضرا. <p class="author"
چهارمیخهلغتنامه دهخداچهارمیخه . [ چ َ / چ ِ خ َ / خ ِ ] (ص نسبی ) استوار و محکم و پابرجا. رجوع به چارمیخه شود.
چهارمیخ شدنلغتنامه دهخداچهارمیخ شدن . [ چ َ / چ ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) شکنجه دیدن و عذاب شدن . رجوع به چارمیخ شدن شود.
چهارمیخه کردنلغتنامه دهخداچهارمیخه کردن . [ چ َ / چ ِ خ َ / خ ِ ک َ دَ ](مص مرکب ) محکم کردن . استوار کردن . استوار ساختن .
چهارمیخ بودنلغتنامه دهخداچهارمیخ بودن . [ چ َ / چ ِ دَ ] (مص مرکب ) بسته بودن . به بند بودن . در بند گرفتار بودن . در چهارمیخ بودن . در شکنجه و عذاب بودن : هستم چهارمیخ در این خانه ٔ دودرپرها زنم چو بازگشایند روزنم .<p class="autho
چهارمیخ زدنلغتنامه دهخداچهارمیخ زدن . [ چ َ / چ ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) در شکنجه و عذاب افکندن . به چهارمیخ کشیدن : او را بر در مدرسه ٔ او که در ختن ساخته بود چهارمیخ زدند. (جهانگشای جوینی ).
بازایستادنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: تغییر ایستادن، متوقف شدن، بندآمدن، ایستادن▼، قطع شدن، پایان یافتن، ازکار افتادن، بهآخرخط رسیدن بازماندن، چهارمیخ شدن
خیمه ٔ خضراءلغتنامه دهخداخیمه ٔ خضراء. [ خ َ / خ ِ م َ / م ِ ی ِ خ َ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از آسمان : ببر طناب هوی پیش از آنکه ایامت چهارمیخ کند زیر خیمه ٔ خضرا.خاقانی .<
چارمیخ شدنلغتنامه دهخداچارمیخ شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) چهارمیخ شدن . تعذیب و شکنجه شدن . نوعی از تعذیب مجرمان که دراز بر زمین انداخته به چهارمیخ دست و پا بندند. (آنندراج ) (غیاث ) : درسم رخشت که زمین راست بیخ خصم توچون نعل شده چارمیخ . نظامی
چهارمیخ شدنلغتنامه دهخداچهارمیخ شدن . [ چ َ / چ ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) شکنجه دیدن و عذاب شدن . رجوع به چارمیخ شدن شود.
چهارمیخه کردنلغتنامه دهخداچهارمیخه کردن . [ چ َ / چ ِ خ َ / خ ِ ک َ دَ ](مص مرکب ) محکم کردن . استوار کردن . استوار ساختن .
چهارمیخهلغتنامه دهخداچهارمیخه . [ چ َ / چ ِ خ َ / خ ِ ] (ص نسبی ) استوار و محکم و پابرجا. رجوع به چارمیخه شود.
چهارمیخ بودنلغتنامه دهخداچهارمیخ بودن . [ چ َ / چ ِ دَ ] (مص مرکب ) بسته بودن . به بند بودن . در بند گرفتار بودن . در چهارمیخ بودن . در شکنجه و عذاب بودن : هستم چهارمیخ در این خانه ٔ دودرپرها زنم چو بازگشایند روزنم .<p class="autho
چهارمیخ زدنلغتنامه دهخداچهارمیخ زدن . [ چ َ / چ ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) در شکنجه و عذاب افکندن . به چهارمیخ کشیدن : او را بر در مدرسه ٔ او که در ختن ساخته بود چهارمیخ زدند. (جهانگشای جوینی ).