چهارمیخ زدنلغتنامه دهخداچهارمیخ زدن . [ چ َ / چ ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) در شکنجه و عذاب افکندن . به چهارمیخ کشیدن : او را بر در مدرسه ٔ او که در ختن ساخته بود چهارمیخ زدند. (جهانگشای جوینی ).
چهارمیخ بودنلغتنامه دهخداچهارمیخ بودن . [ چ َ / چ ِ دَ ] (مص مرکب ) بسته بودن . به بند بودن . در بند گرفتار بودن . در چهارمیخ بودن . در شکنجه و عذاب بودن : هستم چهارمیخ در این خانه ٔ دودرپرها زنم چو بازگشایند روزنم .<p class="autho
چهارمیخ کردنلغتنامه دهخداچهارمیخ کردن . [ چ َ / چ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) استوار کردن و بستن با چهارمیخ . چهارمیخه کردن . || به چهارمیخ کشیدن . بند کردن : ببر طناب هوس پیش از آنکه ایامت چهار میخ کند زیر خیمه ٔ خضرا. <p class="author"