چوبکلغتنامه دهخداچوبک . [ ب َ ] (اِ مصغر) چوب خرد و کوچک . (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). جبیره و جباره ؛ چوبک هائی که بر استخوان شکسته بندند. کرظة؛ چوبک گوشه ٔ کمان . کظر؛ چوبک گوشه ٔ کمان . قعسری ؛ چوبک که بدان آسیای دستی گردانده شود. (منتهی الارب ).- <span class="hl"
چوبکفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) ریشۀ گیاه اشنان که آن را پس از خشک کردن میکوبند و در شستن پارچه و لباس به کار میبرند؛ چوبک اشنان؛ جوغان؛ بیخ؛ کنشتو؛ کنشتوک؛ غسلج.۲. [مصغرِ چوب] چوب کوچک.۳. چوب کوتاه و باریک که با آن طبل میزنند.
چوبکفرهنگ فارسی معین(بَ) (اِ.) 1 - گیاهی دارای گل های مجتمع با برگ های خاردار و ریشة ضخیم . ریشة این گیاه را پس از خشک کردن می کوبند و نرم می کنند و در شستن لباس به کار می برند. 2 - چوب کوتاه و باریکی که بعضی از سازهای کوبه ای مانند طبل را با آن می نوازند. 3 - نام تخته و چوبی که مهتر پاسبانان شب ها در دست می گرفت و آن
گوبکلغتنامه دهخداگوبک . [ ب َ ] (اِ) گوشت پاره ای که در فرج زنان است . (فرهنگ شعوری ج 2 ص 321). ظاهراً مصحف گندمک است . رجوع به گندمک شود.
وبغلغتنامه دهخداوبغ. [ وَ ب َ ] (ع اِ) سپوسه ٔ سر. || بیماریی است که پشم شتررا بریزد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
وبغلغتنامه دهخداوبغ. [ وَ ] (ع مص ) عیب کردن و طعنه زدن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
وبغلغتنامه دهخداوبغ. [ وَ ب ِ ] (ع ص ) آنکه سرش سپوسه ناک باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ).|| (رأس ...) سر سبوسه ناک . (ناظم الاطباء).
وبقلغتنامه دهخداوبق . [ وَ ب َ ] (ع مص ) وبوق . موبق . هلاک گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
چوبکاری، چوبکاری کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. شرمنده کردن، شرمسار کردن، مورد لطف و عنایت بسیار قراردادن ۲. باچوب زدن، کتک زدن
چوبکاریلغتنامه دهخداچوبکاری . (حامص مرکب ) کسی را با چوب زدن . (فرهنگ نظام ). سیاست و تنبیه بواسطه چوب زدن . (ناظم الاطباء). زدن با چوب . (یادداشت مؤلف ). عمل چوبکاری کردن . (فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از سخت گفتن و نکوهیدن : کی ز صندل به شود درد سرم ناصحا این
چوبکشلغتنامه دهخداچوبکش . [ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) کشنده ٔ چوب . || (اِ مرکب ) افزاری باشد از چوب که پنبه دانه را بدان از پنبه جدا کنند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). چوبگین . رجوع به چوبکین شود.
چوبکیلغتنامه دهخداچوبکی . [ ب َ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ) نوکر عسس و داروغه و امثال آن . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). نوکر پاسبانان . کهتر پاسبانان . عسس . (یادداشت مؤلف ) : بهرام دگرکه هست چوبین از چوبکیانت ای شه دین . <p class="auth
چوبکینلغتنامه دهخداچوبکین . [ ب َ ] (اِ) چوبکش افزاری باشد که بدان پنبه دانه از پنبه جدا کنند خواه آن را از آهن ساخته باشند خواه از چوب . (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). آنچه بدان پنبه دانه از پنبه جدا کنند و بهندی اوتنی خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). چوبی که بدان پنبه د
شوبکلغتنامه دهخداشوبک . [ ب َ ] (معرب ، اِ) شوبق . شوبج . (یادداشت مؤلف ). معرب چوبک . (از اقرب الموارد). چوبی که خمیر را بدان پهن میکنند. وردنه . چوبک . || چوب پاسبانان . چوبک . || نام گیاه چوبک . (فرهنگ فارسی معین ). چُغان در تداول مردم قزوین . رجوع به چوبک شود.
شوبجلغتنامه دهخداشوبج . [ ب َ ] (معرب ، اِ) چوبی که خمیر نان را بدان پهن میکنند. وردنه . چوبک . (ناظم الاطباء). رجوع به چوبک شود.
چوبک زدنلغتنامه دهخداچوبک زدن . [ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) طبل زدن . نواختن طبل . نواختن چوب بر تخته . عمل پاسبانان شبگرد در بیدار ساختن پاسبانان با نواختن چوبی به چوب دیگر : ناهید زخمه زن گه چوبک زدن به شب چابک زن خراجی چوبک زنان اوست .خاقانی .
چوبک اشنانلغتنامه دهخداچوبک اشنان . [ ب َ اُ ] (اِ مرکب ) گلیم شوی را گویند و بعربی شجره ٔ ابی مالک خوانند و بدان رخت شویند و در دمشق صابون القاق نامند. (برهان ) (آنندراج ). چوبکی که در گازری بکار برند. (ناظم الاطباء). نام فارسی عرطنیثا است . (یادداشت مؤلف ). ماده ای که از گیاه چوبک گیرند و بدان ر
چوبک زنلغتنامه دهخداچوبک زن . [ ب َ زَ ] (نف مرکب ) نقاره چی .(غیاث اللغات ). طبل نواز. (فرهنگ رازی ). نوبت زن . (فرهنگ خطی ). طبال و نقاره زن . (یادداشت مؤلف ). چوبک زننده . آنکه چوبک زند. (فرهنگ فارسی معین ) : که تا بر ما زمانه چوبزن بودفلک چوبک زن چوبینه تن بو
چوبکاری کردنلغتنامه دهخداچوبکاری کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) زدن با چوب . بچوب بسیار زدن . (یادداشت مؤلف ). کتک زدن . (فرهنگ فارسی معین ). || در تداول عامه خجل و شرمسار کردن از بسیاری احسان و نیکی . نیکی کردن بجای بدی .نیکی کردن به آنکه نسبت بتو نیکی نکرده است ؛ «ما راچوبکاری میکنند». (یادداشت مؤل
چوبکاریلغتنامه دهخداچوبکاری . (حامص مرکب ) کسی را با چوب زدن . (فرهنگ نظام ). سیاست و تنبیه بواسطه چوب زدن . (ناظم الاطباء). زدن با چوب . (یادداشت مؤلف ). عمل چوبکاری کردن . (فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از سخت گفتن و نکوهیدن : کی ز صندل به شود درد سرم ناصحا این