چوگانیلغتنامه دهخداچوگانی . (اِخ ) چنانکه از عبارات بیهقی برمیاید نام مکانی است که نزدیک ولوالج بوده است و ولوالج خود شهری بوده است از بدخشان و نزدیک بلخ : و آنجا پنج روز ببود با شکار و نشاط شراب تا بنه ها و ثقل و پیلان از پژ غوژک بگذشتند، پس از پژ بگذشت و بچوگانی شراب خ
چوگانیلغتنامه دهخداچوگانی .[ چ َ / چُو ] (ص نسبی ) (از: چوگان + ی نسبت ) خمیده .بخم . منحنی . دوتا. چنگ شده . مقوس . گوژ : بر در مقصوره ٔ روحانیم گوی شده قامت چوگانیم . نظامی .در سه سال آنچه بیندوختم
چوگانیفرهنگ فارسی عمیدویژگی اسب ورزیده و تربیتشده برای مسابقۀ چوگانبازی: ◻︎ سکندر که از خسروان گوی برد / عنان را به چوگانی خود سپرد (نظامی۵: ۹۵۴).
کمربندهای وان آلنVan Allen beltsواژههای مصوب فرهنگستاندو کمربند تابشی، دورتادور زمین، حاوی ذرات باردار به دامافتاده
نیروی واندِروالسvan der Waals forceواژههای مصوب فرهنگستاننیروی ربایشی بین دو اتم یا دو مولکول که در نتیجۀ برهمکنش دوقطبی ـ دوقطبی به وجود میآید
کمربند تابش وانآلِنVan Allen radiation beltواژههای مصوب فرهنگستانیکی از کمربندهای تابشی یونی قوی در فضای پیرامون زمین که از ذرات باردار انرژی بهدامافتاده در میدان زمینمغناطیسی تشکیل شده است
چوپانیلغتنامه دهخداچوپانی . (حامص ) شغل چوپان . (یادداشت مؤلف ). نگهبانی گله ٔ گوسفند و گاوشبانی . (فرهنگ فارسی معین ) : نکند جور پیشه سلطانی که نیاید زگرگ چوپانی . سعدی (گلستان ).چو دانی کز توچوپانی نیایدرها کن گوسفندان را بذئب
خنگ چوگانیلغتنامه دهخداخنگ چوگانی . [ خ ِ گ ِ چ َ / چُو ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اسب برای چوگان بازی . (یادداشت بخط مؤلف ) : خنگ چوگانی چو بختت رام شد در زیر زین شهسوارا چون بمیدان آمدی گویی بزن .حافظ.
اسپ چوگانیلغتنامه دهخدااسپ چوگانی . [ اَ پ ِ چ َ / چُو ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اسپی که برای چوگان بازی تربیت یافته باشد : قامت خم ، مرکب چوگانی راه فناست عذرها بر طاق نه چون اسپ چوگانی رسید.صائب .
بربودنلغتنامه دهخدابربودن . [ ب ِ رُ دَ ] (مص ) (از: ب + ربودن ) ربودن . و گاه بسکون راء در ضرورت شعر آید : غلیواج از چه میشوم است از آنکه گوشت بربایدهمای ایرا مبارک شد که قوتش استخوان باشد. عنصری .در سه سال آنچه بیندوختم از شاه و وز
پیری آخرسالارلغتنامه دهخداپیری آخرسالار. [ ری ِ خ ُ ] (اِخ ) از سالاران سلطان مسعود غزنوی : امیر روز دیگر برنشست و بصحرا آمد و سالار و لشکررا که نامزد کرده بودند تا به آلتونتاش پیوندند دیدن گرفت و تا نماز دیگر سواران میگذشتند با ساز و سلاح تمام و پیاده ٔ انبوه گفتند عدد ایشان پ
گوی زدنلغتنامه دهخداگوی زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) با چوگان ضربتها و زخمها زدن بر گوی . راندن و به حرکت درآوردن آن را. گوی باختن . چوگان باختن : اندیشه کردند که هیچ وقت که بهتر از گوی زدن نباشد. (قصص الانبیاء ص 199). ایشان استعداد کرده بو
اندرابلغتنامه دهخدااندراب . [ اَ دَ ] (اِخ ) شهرکی است اندر میان کوههاست . جایی بسیارغله و کشت و برز و او را دو رود است و سیمهایی که از معدن پنجهیر و جاریانه افتد اینجا آن را درم زنند و پادشای او را شهر سلیر خوانند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 100). شهری است بین غ
طبطابلغتنامه دهخداطبطاب . [ طَ ] (ع اِ) آن چوب که گوی بر آن براندازند. (مهذب الاسماء). چوگانی است که سر آن مانند کفچه سازند و گوی در آن نهند و بر هوا افکنند، چون به فرودآمدن رسد باز سر طبطاب بر او زنند، همچنین نگذارند که بر زمین آید تا از هال نگذارند، و به فارسی آن را تخته ٔ گوی بازی گویند. (غ
خنگ چوگانیلغتنامه دهخداخنگ چوگانی . [ خ ِ گ ِ چ َ / چُو ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اسب برای چوگان بازی . (یادداشت بخط مؤلف ) : خنگ چوگانی چو بختت رام شد در زیر زین شهسوارا چون بمیدان آمدی گویی بزن .حافظ.
اسپ چوگانیلغتنامه دهخدااسپ چوگانی . [ اَ پ ِ چ َ / چُو ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اسپی که برای چوگان بازی تربیت یافته باشد : قامت خم ، مرکب چوگانی راه فناست عذرها بر طاق نه چون اسپ چوگانی رسید.صائب .