چگلیلغتنامه دهخداچگلی . [ چ ِ گ ِ ] (ص نسبی ) منسوب به شهر چگل . (ناظم الاطباء). منسوب به «چگل » که شهری از ترکستان قدیم است . کسی یا چیزی که از شهر چگل خیزد. و رجوع به چگل شود. || کنایه از مرد یا زن زیباروی و خوش آب و رنگ . و رجوع به چگل شود.
چگلیفرهنگ فارسی عمیداز مردم چگل. Δ بردگان خوبروی را از چگل به ایران میآوردهاند، لذا در نزد شاعران فارسیزبان به زیبایی و خوشاندامی معروف شدهاند: ◻︎ گاهی شراب خوری با شاهد چگلی / گاهی نشاط کنی با لعبت ختنی (امیرمعزی: ۶۳۱).
لوـ لوlo-lo, lift-on lift-offواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بارگیری و تخلیه، بهویژه در کشتیهای بارگُنجی، که در آن از جرثقیل برای جابهجایی بار استفاده میشود
چلپ چلپلغتنامه دهخداچلپ چلپ . [ چ ِ ل َ / ل ِ چ ِ ل َ / ل ِ ] (اِ صوت ) آواز راه رفتن در زمینی که آب کمی در آن باشد. (لغت محلی شوشتر،نسخه ٔ خطی ). صدایی که از شلوار و جامه ٔ تر هنگام راه رفتن یا دویدن برخیزد، یا آوایی که از راه
گیلی گیلیلغتنامه دهخداگیلی گیلی . (ص ) هرچیز گرد گردنده در زبان کودکان . (از یادداشت مؤلف ). قِلی قِلی : گیلی گیلی حوضک . دور و کنار سیزک ...
لپ لپلغتنامه دهخدالپ لپ . [ ل َ ل َ ] (اِ صوت ) صدا و آواز آش خوردن . || صدا و آواز آب خوردن سگ را گویند.(برهان ). || لف لف . رجوع به لف لف شود.
غرچهفرهنگ فارسی عمیداز مردم غرچستان (= ناحیهای در خراسان قدیم): ◻︎ چغانی و چگلی و بلخی ردان / بخاری و از غرچگان موبدان (فردوسی: ۶/۵۳۶)، ◻︎ شه غرچگان بود بر سان شیر / کجا پشت پیل آوریدی به زیر (فردوسی۴/۱۸۱).
دروشتلغتنامه دهخدادروشت . [ ] (اِ) تیر باشد. (لغت فرس اسدی ) : ای مسلمانان زنهار ز کافر بچگان که به دروشت بتان چگلی گشت دلم . عماره .مرحوم دهخدا در یادداشتی با علامت تردید و استفهام آن را از دروشتن به معنی درو کردن دانسته و گشت را ن
کوشهلغتنامه دهخداکوشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) کوشک . قصر. کاخ . (فرهنگ فارسی معین ) : در حضر کوشه ٔ تو همچو نگار چگلی در سفر مرکب تو همچو بت کاشغری . فرخی (از فرهنگ فارسی معین ).و اورا اندر مجلس شراب
چگللغتنامه دهخداچگل . [ چ ِ گ ِ ] (اِخ ) ناحیتی است و اصل او از خلخ است و لکن ناحیتی است بسیارمردم و مشرق او و جنوب او حدود خلخ است مغرب وی حدود تخس است و شمال وی ناحیت خرخیز است . (حدود العالم ص 52). نام شهریست از ترکستان که مردم آنجا بغایت خوش رو می باشند،
ابومنصورلغتنامه دهخداابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) عمارةبن محمد یا احمد یا محمود مروزی از شعرای اواخر قرن چهارم ،معاصر آخرین پادشاهان سامانی و نخستین پادشاهان غزنوی . وفات ویرا مؤلف مجمعالفصحاء به سال 360 هَ . ق .گفته است و سپس قطعه ای از او در مدح سلطان محمود غزن