ژدلغتنامه دهخداژد. [ ژَ ] (اِ) صمغ و آن چیزی است چسبنده که از ساق درخت برمی آید. (برهان ). اَنگم . کتیرا.
ژدپملغتنامه دهخداژدپم . [ ژُ دُ پ ُ ] (اِخ ) (سرمان دو...) نام سوگندی است که در بیستم ژوئن 1789 م . وکلاء طبقه ٔ سوم خوردند که تا قانون اساسی را به تصویب نرسانند از یکدیگر جدا نشوند. چون ایشان را از دخول در تالار منو که معمولاً در آنجا به مذاکره میپرداختند من
ژدرزیلغتنامه دهخداژدرزی . [ ژِ رُ ] (اِخ ) نام ناحیتی از ایران باستان میان فارس و بلوچستان که امروز مکران نامیده میشود. آمین مارسلن اغلب ولایاتی را که بروزگار وی تحت حکمرانی بیدخش ها و پادشاهان جزء و ساتراپ ها اداره میشد نام برده است و منجمله ژدرُزی را از ایالات ایران شمرده است . (ترجمه ٔ ایرا
ژدسلغتنامه دهخداژدس . [ ژِ دِ ] (اِخ ) نام شهری به ممالک متحده ٔ امریکای شمالی (نیویورک ) (در قلمرو اُنندُگا)، دارای چهارهزار تن سکنه .
ونژدلغتنامه دهخداونژد. [ وَ ژَ ] (اِ مرکب ) (از: ون + ژد) صمغ درخت ون باشد که درخت چتلاقوچ است ، چه ژد به معنی صمغ است ، و با زای هوز هم آمده . (برهان ) (آنندراج ). صمغ درخت ون . رجوع به ونیژد شود.
ژرژ داندنلغتنامه دهخداژرژ داندن . [ ژُدَ ] (اِخ ) نام پیسی فکاهی (کمدی ) به نثر در سه پرده از آثار مولیر که در سال 1668 م . نوشته شده است .
ژنده چینلغتنامه دهخداژنده چین . [ ژَ / ژِدَ / دِ ] (نف مرکب ) آنکه پاره های جامه ٔ کهنه از راهها و کوچه ها چیند. (رشیدی ). رجوع به کهنه چین شود.
گوجلغتنامه دهخداگوج . [ گ َ وَ ] (اِ) صمغ درخت را گویند. (برهان ) (آنندراج ). انگم . ژد. || و به ضم اول و سکون ثانی و جیم به زبان ترکی به معنی زور و قوت باشد. (برهان ) (آنندراج ).
انگژدلغتنامه دهخداانگژد. [ اَ گ ُ ژَ ](اِ) مطلق صمغها را گویند عموماً و صمغی باشد بغایت بدبوی و آن را بعربی حلتیت خوانند. و آن را انگژد بسبب آن گویند که صمغ درخت انگدان است و اصل آن انگدان ژد باشد چه ژد بلغت فرس به معنی صمغ است . (از برهان قاطع) (از هفت قلزم ). هرصمغی عموماً و انغوزه خصوصاً. (
ژدپملغتنامه دهخداژدپم . [ ژُ دُ پ ُ ] (اِخ ) (سرمان دو...) نام سوگندی است که در بیستم ژوئن 1789 م . وکلاء طبقه ٔ سوم خوردند که تا قانون اساسی را به تصویب نرسانند از یکدیگر جدا نشوند. چون ایشان را از دخول در تالار منو که معمولاً در آنجا به مذاکره میپرداختند من
ژدرزیلغتنامه دهخداژدرزی . [ ژِ رُ ] (اِخ ) نام ناحیتی از ایران باستان میان فارس و بلوچستان که امروز مکران نامیده میشود. آمین مارسلن اغلب ولایاتی را که بروزگار وی تحت حکمرانی بیدخش ها و پادشاهان جزء و ساتراپ ها اداره میشد نام برده است و منجمله ژدرُزی را از ایالات ایران شمرده است . (ترجمه ٔ ایرا
ژدسلغتنامه دهخداژدس . [ ژِ دِ ] (اِخ ) نام شهری به ممالک متحده ٔ امریکای شمالی (نیویورک ) (در قلمرو اُنندُگا)، دارای چهارهزار تن سکنه .
رژدلغتنامه دهخدارژد. [ رَ ] (ص ) به معنی رزد است . (از شعوری ج 2 ص 4). بسیارخوار. (ناظم الاطباء) (از لغت فرس اسدی ) (فرهنگ جهانگیری ) (برهان )(آنندراج ). بسیارخواره . رزد. (از فرهنگ سروری ). لغت رژد را آقای اقبال در وسط لغت
ماساژدلغتنامه دهخداماساژد. [ ] (اِخ ) نام یکی از طوایفی است که در حوالی بحر خزر سکنی داشته اند و همان ماگوگ مزبور در توریة و مأجوج مسطوردر قرآن است . (التدوین ). و رجوع به ماساژتها شود.
کوژدلغتنامه دهخداکوژد. [ ] (اِخ ) شهری است به اسبزار از خراسان و جایی بانعمت است و مردمان او خوارج اند و جنگی . (حدود العالم ).
کوژدلغتنامه دهخداکوژد. [ ژَ ] (اِ مرکب ) صمغ درخت پرخاری است که آن درخت را به عربی شائکه خوانند و آن صمغ را عنزروت گویند و آن سرخ و سفید و بسیار تلخ است و در کوههای شبانکاره ٔ شیراز بهم می رسد و در دواهای چشم و زخمها به کار برند. (از برهان ). ثمری است از درخت پرخار که به تازی آن درخت را شائک
قوژدلغتنامه دهخداقوژد. (اِخ ) دهی است از دهستان بالاولایت بخش حومه ٔ شهرستان کاشمر، سکنه ٔ آن 3142 تن . آب آن از قنات . محصول آن غلات ،میوه جات ، پنبه ، زیره و شغل اهالی آن زراعت است . راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" dir="ltr