کابلجلغتنامه دهخداکابلج . [ ل ِ ] (اِ) انگشت کوچک دست و پا باشد و به عربی خنصر گویند. (برهان ). انگشت کوچک مطلقا. شمس فخری بمعنی انگشت کوچک دست آورده و گفته : چون به استحقاق ، شاهی ممالک زان اوست خاتم ملک سلیمان دارد اندر کابلج .و حق آن است که بمعنی مطلق انگ
کابلیجلغتنامه دهخداکابلیج . (اِ) کابلج . کابلیچ . کابلچ . کالوج . انگشت کهین پای . (فرهنگ اسدی ) : یا به کفش اندر بکفت و آبله شدکابلیج از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا (کذا) . عسجدی (از فرهنگ اسدی چ پاول هرن ).انگشت کهین را گویند و
کابولجلغتنامه دهخداکابولج . [ ل َ ] (اِخ ) دهی از کجور از نواحی فیروزکلا و علوی کلا. (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی ص 109).
کالوچلغتنامه دهخداکالوچ . (اِ) انگشت کوچک و خنصر. (ناظم الاطباء). انگشتک . خردک . کابلج . انگشت خردک . انگشت خرد. کلیک . کابلیچ . کالوج . آخرین انگشت . جانب وحشی کف دست یا پا. || کبوتر. (ناظم الاطباء). و رجوع به کالوج شود.
کابلیجلغتنامه دهخداکابلیج . (اِ) کابلج . کابلیچ . کابلچ . کالوج . انگشت کهین پای . (فرهنگ اسدی ) : یا به کفش اندر بکفت و آبله شدکابلیج از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا (کذا) . عسجدی (از فرهنگ اسدی چ پاول هرن ).انگشت کهین را گویند و