کاخ نشینلغتنامه دهخداکاخ نشین . [ ن ِ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) قصرنشین . شاه . امیر : از حادثه لرزند بخود کاخ نشینان ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم .صائب .
کاخ نشینفرهنگ فارسی عمید۱. آنکه در کاخ و عمارت عالی زندگی میکند.۲. [مجاز] مرفه؛ ثروتمند: ◻︎ از حادثه لرزند به خود کاخنشینان / ما خانهبهدوشان غم سیلاب نداریم (صائب: لغتنامه: کاخنشین).
کاخلغتنامه دهخداکاخ . (اِ) کوشک باشد. (لغت فرس اسدی ). منظر باشد و کوشک را نیزگویند. (صحاح الفرس ). کوشک بلند. صرح . (زمخشری ). کوشک و قصر و عمارت بلند باشد. (برهان ). خانه ، اطاق ، کوشک و خانه های چند رویهم برافراشته . قصری که در بستان سازند. اسپرلوس . رجوع به اسپرلوس شود :
کاخلغتنامه دهخداکاخ . (ع اِ) کازه ای از نی و کلک و مانند آن بی روزن . ج ، کیخان و اکواخ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).(الکوخ و الکاخ بیت ٌ مسنم ٌ) ای له سنام و هو فارسی و الکرخ ایضاً بیت (من قصب بلا کوة). (تاج العروس ).
کاخلغتنامه دهخداکاخ . (اِخ ) قصبه ای باشد در خراسان از مضافات تون . (برهان ). امروز کاخک گویند. (برهان قاطع چ معین حاشیه ٔ لغت کاخ ).
نشینلغتنامه دهخدانشین . [ ن ِ ] (نف ) اسم فاعل مرخم است از نشستن . نشیننده . آن که می نشیند. || نشیننده و نشسته و همیشه بطور ترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء). به صورت پساوند به دنبال اسم آید، بدین شرح : 1 - به معنی نشیننده در کلمات : اجاره نشین . اعتکاف
کاخلغتنامه دهخداکاخ . (اِ) کوشک باشد. (لغت فرس اسدی ). منظر باشد و کوشک را نیزگویند. (صحاح الفرس ). کوشک بلند. صرح . (زمخشری ). کوشک و قصر و عمارت بلند باشد. (برهان ). خانه ، اطاق ، کوشک و خانه های چند رویهم برافراشته . قصری که در بستان سازند. اسپرلوس . رجوع به اسپرلوس شود :
کاخلغتنامه دهخداکاخ . (ع اِ) کازه ای از نی و کلک و مانند آن بی روزن . ج ، کیخان و اکواخ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).(الکوخ و الکاخ بیت ٌ مسنم ٌ) ای له سنام و هو فارسی و الکرخ ایضاً بیت (من قصب بلا کوة). (تاج العروس ).
کاخلغتنامه دهخداکاخ . (اِخ ) قصبه ای باشد در خراسان از مضافات تون . (برهان ). امروز کاخک گویند. (برهان قاطع چ معین حاشیه ٔ لغت کاخ ).
کاخلغتنامه دهخداکاخ . (اِ) کوشک باشد. (لغت فرس اسدی ). منظر باشد و کوشک را نیزگویند. (صحاح الفرس ). کوشک بلند. صرح . (زمخشری ). کوشک و قصر و عمارت بلند باشد. (برهان ). خانه ، اطاق ، کوشک و خانه های چند رویهم برافراشته . قصری که در بستان سازند. اسپرلوس . رجوع به اسپرلوس شود :
فیروزه کاخلغتنامه دهخدافیروزه کاخ . [ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) دنیا و عالم سفلی . (برهان ). رجوع به فیروزه شود.
کاخلغتنامه دهخداکاخ . (ع اِ) کازه ای از نی و کلک و مانند آن بی روزن . ج ، کیخان و اکواخ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).(الکوخ و الکاخ بیت ٌ مسنم ٌ) ای له سنام و هو فارسی و الکرخ ایضاً بیت (من قصب بلا کوة). (تاج العروس ).
کاخلغتنامه دهخداکاخ . (اِخ ) قصبه ای باشد در خراسان از مضافات تون . (برهان ). امروز کاخک گویند. (برهان قاطع چ معین حاشیه ٔ لغت کاخ ).
هفت پیروزه کاخلغتنامه دهخداهفت پیروزه کاخ . [ هََ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) هفت آسمان . هفت خراس : به آنی بر این هفت پیروزه کاخ کنی پرده ٔ تنگ هستی فراخ .نظامی .