کاربنلغتنامه دهخداکاربن . [ ب ُ ] (فرانسوی ،اِ) کاربون . کربن . عنصر الالماس . جسم بسیطی که متبلور و بی شکل بصورت الماس و زغال سنگ در طبیعت یافت میشود. || زغال .
کاربنفرهنگ فارسی عمیدنوعی کاغذ به رنگهای مختلف که برای تهیۀ چند نسخه از یک متن بین کاغذهای سفید گذاشته میشود و در این صورت آنچه در کاغذ رویی نوشته شود، به کاغذهای زیرین هم منتقل میشود.
کاربنفرهنگ فارسی معین(بُ) [ فر. ] (اِ.) کربن . کاغذ، کاغذی است که یک طرف آن رنگی است و آن را برای کپی برداشتن در هنگام نوشتن مورد استفاده قرار می دهند.
کاربینلغتنامه دهخداکاربین . (نف مرکب ) آنکه کار را بنگرد. کاردان . کارشناس : شکرایزد را که ما را خسرویست کارساز و کاربین و کاردان . فرخی .کاربینان که کار او دیدنداز خداترسیش بترسیدند.نظامی .
کاربینفرهنگ فارسی عمید۱. کاربیننده؛ کارشناس.۲. کاردان؛ ماهر: ◻︎ شکر ایزد را که ما را خسروییست / کارساز و کاربین و کاردان (فرخی: ۲۶۳).
کورابینلغتنامه دهخداکورابین . (اِ مرکب ) بمعنی کوبین باشد و آن ظرفی است مانند کفه ٔترازوی بزرگ که از برگ خرما یا از لیف خرما یا از نی بافند و روغن گران مغزهای کوفته را در آن کنند و در شکنجه درآرند تا روغن از آن برآید آن را به عربی معدل خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). در جهانگیری و سر
کاربندیلغتنامه دهخداکاربندی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) عمل و کیفیت کاربند : و مبادا که دل تو از کاربندی این کتاب بازماند. (قابوسنامه ).
کاربندلغتنامه دهخداکاربند. [ ب َ ] (نف مرکب ) صفت فاعلی از کار بستن . کارگزار. مأمور. عامل . فاعل . عمل کننده و اطاعت کننده . (غیاث ). بعمل آرنده . (آنندراج ) : چنان تیره شد چشم پولادوندکه دستش عنان را نبد کاربند. فردوسی .پر اندیشه
کاربندلغتنامه دهخداکاربند.[ ب َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان اسالم بخش مرکزی شهرستان طوالش ، واقع در 9000 گزی جنوب هشت پر و 1000 گزی باختر شوسه ٔ پهلوی به آستارا. جلگه ، معتدل ، مرطوب و مالاریائی است . سکنه ٔ آن <span class="hl" dir
کاربندفرهنگ فارسی عمید۱. کاربندنده؛ بهکاربرنده؛ عملکننده: ◻︎ پر اندیشه شد جان پولادوند / که آن بند را چون شود کاربند (فردوسی: ۳/۲۷۰).۲. مطیع؛ فرمانبردار.
کاربندیلغتنامه دهخداکاربندی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) عمل و کیفیت کاربند : و مبادا که دل تو از کاربندی این کتاب بازماند. (قابوسنامه ).
کاربند بودنلغتنامه دهخداکاربند بودن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) کاربستن . مأمور بودن . عامل بودن . رجوع به کاربند شود.
کاربند شدنلغتنامه دهخداکاربند شدن . [ ب َش ُ دَ ] (مص مرکب ) کاربستن . اجرا کردن : سخنهای سعدی مثال است و پندبه کار آیدت گر شوی کاربند. سعدی .حکم خدا را چو شوی کاربندفتح بیابی ، نشود کاربند. مؤلف آنندراج (از فر
کاربندلغتنامه دهخداکاربند. [ ب َ ] (نف مرکب ) صفت فاعلی از کار بستن . کارگزار. مأمور. عامل . فاعل . عمل کننده و اطاعت کننده . (غیاث ). بعمل آرنده . (آنندراج ) : چنان تیره شد چشم پولادوندکه دستش عنان را نبد کاربند. فردوسی .پر اندیشه