کاربندلغتنامه دهخداکاربند. [ ب َ ] (نف مرکب ) صفت فاعلی از کار بستن . کارگزار. مأمور. عامل . فاعل . عمل کننده و اطاعت کننده . (غیاث ). بعمل آرنده . (آنندراج ) : چنان تیره شد چشم پولادوندکه دستش عنان را نبد کاربند. فردوسی .پر اندیشه
کاربندلغتنامه دهخداکاربند.[ ب َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان اسالم بخش مرکزی شهرستان طوالش ، واقع در 9000 گزی جنوب هشت پر و 1000 گزی باختر شوسه ٔ پهلوی به آستارا. جلگه ، معتدل ، مرطوب و مالاریائی است . سکنه ٔ آن <span class="hl" dir
کاربندفرهنگ فارسی عمید۱. کاربندنده؛ بهکاربرنده؛ عملکننده: ◻︎ پر اندیشه شد جان پولادوند / که آن بند را چون شود کاربند (فردوسی: ۳/۲۷۰).۲. مطیع؛ فرمانبردار.
کاربندفرهنگ فارسی معین(بَ) (ص .) = کاربندنده : 1 - به کار گیرنده ، استعمال کننده . 2 - عمل کننده ، اجرا کننده . 3 - عامل ، کارگزار، مأمور. 4 - فرمانبردار، مطیع . ؛ ~ شدن (کن .) اطاعت کردن ، فرمانبرداری کردن .
کاربند بودنلغتنامه دهخداکاربند بودن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) کاربستن . مأمور بودن . عامل بودن . رجوع به کاربند شود.
کاربند شدنلغتنامه دهخداکاربند شدن . [ ب َش ُ دَ ] (مص مرکب ) کاربستن . اجرا کردن : سخنهای سعدی مثال است و پندبه کار آیدت گر شوی کاربند. سعدی .حکم خدا را چو شوی کاربندفتح بیابی ، نشود کاربند. مؤلف آنندراج (از فر
کاربندیلغتنامه دهخداکاربندی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) عمل و کیفیت کاربند : و مبادا که دل تو از کاربندی این کتاب بازماند. (قابوسنامه ).
کاربند بودنلغتنامه دهخداکاربند بودن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) کاربستن . مأمور بودن . عامل بودن . رجوع به کاربند شود.
کاربند شدنلغتنامه دهخداکاربند شدن . [ ب َش ُ دَ ] (مص مرکب ) کاربستن . اجرا کردن : سخنهای سعدی مثال است و پندبه کار آیدت گر شوی کاربند. سعدی .حکم خدا را چو شوی کاربندفتح بیابی ، نشود کاربند. مؤلف آنندراج (از فر
سرطنابlead climberواژههای مصوب فرهنگستانصعودگری که پیشاپیش بالا میرود و سر طناب را با استفاده از کاربند (carabiner) به ابزارهای حمایت سنگنورد معمولاً زبدهای متصل میکند متـ . نفر اول leader
گفتهلغتنامه دهخداگفته . [ گ ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف ، اِ) قول . سخن . آنچه بر زبان رفته است . آنچه گفته شده : بس که بر گفته پشیمان بوده ام بس که بر ناگفته شادان بوده ام . رودکی .... و در عبادت و رضای ح
کار بستنلغتنامه دهخداکار بستن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) اِعمال . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). استعمال . (زوزنی ). ایجاف . (ترجمان القرآن ). بعمل آوردن . (آنندراج ). بجای آوردن . اجرا کردن . عمل کردن فرمانی را : توانی بر او کار بستن فریب که نادان همه راست بیند وریب
تخشلغتنامه دهخداتخش . [ ت َ ](اِ) بالا و صدر مجلس . (برهان ) (انجمن آرا) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || نوعی ازتیر. (برهان ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). ولف در فهرست شاهنامه از قول نلدکه و پاول هرن این کلمه را بمعنی تیر یاد کرده است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). || تیر آتشبا
پرستیدنلغتنامه دهخداپرستیدن . [ پ َ رَ دَ ] (مص ) (یک مصدر بیش ندارد، پرستیدم . پرست !) عبادت . عبادت کردن . اقراء. تقرء. (منتهی الارب ). نسک . تعبد : و [ صقلابیان ] همه آتش پرستند. (حدود العالم ).بت پرستیدن به از مردم پرست پندگیر و کاربند و گوش دار. <p class=
کاربندیلغتنامه دهخداکاربندی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) عمل و کیفیت کاربند : و مبادا که دل تو از کاربندی این کتاب بازماند. (قابوسنامه ).
کاربند بودنلغتنامه دهخداکاربند بودن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) کاربستن . مأمور بودن . عامل بودن . رجوع به کاربند شود.
کاربند شدنلغتنامه دهخداکاربند شدن . [ ب َش ُ دَ ] (مص مرکب ) کاربستن . اجرا کردن : سخنهای سعدی مثال است و پندبه کار آیدت گر شوی کاربند. سعدی .حکم خدا را چو شوی کاربندفتح بیابی ، نشود کاربند. مؤلف آنندراج (از فر
خردکاربندلغتنامه دهخداخردکاربند. [ خ ِ رَدْ ب َ ] (ن مف مرکب ) آنچه مورد کار بستن عقل است . آنچه عقل آنرا بکار می بندد. مورد تصویب عقل : چو زین بگذری مردم آمد پدیدشد این بندها را سراسر کلیدسرش راست برشد چو سرو بلندبدیدار خوب و خردکاربند.<p class="author"
شکاربندلغتنامه دهخداشکاربند. [ ش ِ ب َ ] (اِ مرکب ) ترک بند دوال و یا ریسمانی که بدان شکار را به زین بندند. (ناظم الاطباء). بندی که شکارهای زده را بدان بندند. (یادداشت مؤلف ). فتراک زین برای بستن صید. || (نف مرکب ) آنکه پای حیوانات صیدشده را ببندد. (از یادداشت مؤلف ).