کاردارلغتنامه دهخداکاردار. (اِخ ) یکی از پسران سه گانه ٔ وزرگ فرماندار مهر نرسه که مانند پسران دیگر برای او در اردشیر خوره قریه ای با آتشگاه بنا نمود و کاردار در زمان حیات پدر خویش بمقام ارتشتاران سالار یا سپهسالار بزرگ رسید. (ترجمه ٔ ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ <span class="hl" dir="ltr"
کاردارفرهنگ فارسی عمید١. (سیاسی) مٲمور سیاسی که در سفارتخانه پس از سفیر کارهای سفارتخانه را اداره میکند.٢. [قدیمی] وزیر.٣. [قدیمی] حاکم.۴. [قدیمی] کارمند دولت.
کاردارلغتنامه دهخداکاردار. (نف مرکب ، اِ مرکب ) وزیر پادشاه را گویند و کارداران جمعآن است که وزیران باشند. (برهان ). عامل . (دهار) (تفلیسی ). والی . (ربنجنی ) (تفلیسی ). حاکم . صاحب منصب . (ناظم الاطباء). وکیل . مأمور : پس شداد بخلیفتان خویش نامه نوشت ، به جهان اندر، هر
کارگذارلغتنامه دهخداکارگذار. [ گ ُ ] (نف مرکب ) آنکه کار به آسانی و جلدی کند. آنکه کار داند و از عهده ٔ آن بخوبی برآید. کاربر. کافی . قبیل . کاف . (منتهی الارب ). آنکه حاجات مردم را قضا کند. (آنندراج ). وکیل . عامل . احوزی . نیک کارگذار.(منتهی الارب ). لَهم ؛ مرد نیک کارگذار. (منتهی الارب ). شهم
کاردارانلغتنامه دهخداکارداران . (اِخ ) نام قریه ٔ منسوب به کاردار پسر مهر نرسه . (ترجمه ٔ ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2 ص 302). و رجوع به کاردار شود.
کارداریلغتنامه دهخداکارداری . (حامص مرکب ) عمل کاردار. ولایت . حکومت : بخدائی که کرد گردون راکلبه ٔ قدرت الهی خویش که ندیدم ز کارداری عشق هیچ سودی مگر تباهی خویش .انوری .
کارداریفرهنگ فارسی عمید١. (سیاسی) شغل و عمل کاردار.٢. دارای کار بودن.٣. [قدیمی] حکومت؛ والیگری.۴. [قدیمی] ادارۀ امور؛ گرداندن کارها: ◻︎ به خدایی که کرد گردون را / کلبهٴ قدرت الهی خویش ـ که ندیدم ز کارداری عشق / هیچ سودی مگر تباهی خویش (خاقانی: ۸۸۹).
کارداران فلکلغتنامه دهخداکارداران فلک . [ ن ِ ف َ ل َ ] (اِخ ) کنایه از سبعه ٔ سیاره باشد و کاردانان فلک نیز آمده است . کواکب سیاره . (ناظم الاطباء).
کارداران فلکلغتنامه دهخداکارداران فلک . [ ن ِ ف َ ل َ ] (اِخ ) کنایه از سبعه ٔ سیاره باشد و کاردانان فلک نیز آمده است . کواکب سیاره . (ناظم الاطباء).
کاردارانلغتنامه دهخداکارداران . (اِخ ) نام قریه ٔ منسوب به کاردار پسر مهر نرسه . (ترجمه ٔ ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2 ص 302). و رجوع به کاردار شود.
کارداریلغتنامه دهخداکارداری . (حامص مرکب ) عمل کاردار. ولایت . حکومت : بخدائی که کرد گردون راکلبه ٔ قدرت الهی خویش که ندیدم ز کارداری عشق هیچ سودی مگر تباهی خویش .انوری .
کارداریفرهنگ فارسی عمید١. (سیاسی) شغل و عمل کاردار.٢. دارای کار بودن.٣. [قدیمی] حکومت؛ والیگری.۴. [قدیمی] ادارۀ امور؛ گرداندن کارها: ◻︎ به خدایی که کرد گردون را / کلبهٴ قدرت الهی خویش ـ که ندیدم ز کارداری عشق / هیچ سودی مگر تباهی خویش (خاقانی: ۸۸۹).