کارسازلغتنامه دهخداکارساز. (نف مرکب ) خدمتکار و مانندآن . (آنندراج ). وکیل . مهندس . (زمخشری ) : شکر ایزد را که ما را خسرویست کارساز و کاربین و کاردان . فرخی .دولت او در ولایت کارسازهیبت او بر رعیت پاسبان .
پیکارسازلغتنامه دهخداپیکارساز. [ پ َ /پ ِ ] (نف مرکب ) که پیکار سازد. که جنگ در اندازد. که رزم آغازد. که حرب ترتیب دهد : ز بس خشت گردان پیکارسازشده پیل چون در نیستان گراز. اسدی .نمدپوشی آمد بجنگش فراز<
کارساز حسابداریaccounting serverواژههای مصوب فرهنگستانرایانهای که در شبکۀ داخلی بهصورت خودکار هزینۀ استفاده از خدمات را محاسبه میکند
کارساز دادگانdatabase serverواژههای مصوب فرهنگستانرایانهای کارساز که به امور مربوط به ارتباط مداوم با دیسک یا نوارخانۀ دادهها میپردازد متـ . کارداد
کارساز دسترسیaccess serverواژههای مصوب فرهنگستانپردازندهای مخابراتی که افزارههای ناهمزمان را ازطریق شبکه و نرمافزار شبیهسازی پایانه به شبکۀ داخلی یا شبکۀ گسترده وصل میکند
کارسازیلغتنامه دهخداکارسازی . (حامص مرکب ) عمل کارساز. تیاری و تدارک . (ناظم الاطباء). تهیه ٔ اسباب : مغنی کجائی به گلبانگ رودبیاد آور آن خسروانی سرودکه تا وجد را کارسازی کنم برقص آیم و خرقه بازی کنم . حافظ.|| آمادگی . || مهم
کارسازگانserver farm, server cluster, computer farmواژههای مصوب فرهنگستانگروهی از کارسازهای بههمپیوسته بهصورت شبکه که در یک محل جا گرفتهاند
کارسازی شدنلغتنامه دهخداکارسازی شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پرداختن . ادا کردن دینی را چنانکه گویند: «عند المطالبه کارسازی شود».
کارسازی کردنلغتنامه دهخداکارسازی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پرداختن . اداکردن مالی را و دینی را. دادن نقدی را: طلب فلان از من یکصد تومان است که عندالمطالبه کارسازی کنم . و رجوع به «ادا کردن » و «تسلیم کردن » شود. || مدد کردن .
کارسازیلغتنامه دهخداکارسازی . (حامص مرکب ) عمل کارساز. تیاری و تدارک . (ناظم الاطباء). تهیه ٔ اسباب : مغنی کجائی به گلبانگ رودبیاد آور آن خسروانی سرودکه تا وجد را کارسازی کنم برقص آیم و خرقه بازی کنم . حافظ.|| آمادگی . || مهم
پیکارسازلغتنامه دهخداپیکارساز. [ پ َ /پ ِ ] (نف مرکب ) که پیکار سازد. که جنگ در اندازد. که رزم آغازد. که حرب ترتیب دهد : ز بس خشت گردان پیکارسازشده پیل چون در نیستان گراز. اسدی .نمدپوشی آمد بجنگش فراز<
آشکارسازلغتنامه دهخداآشکارساز. [ ش ْ / ش ِ ] (اِمرکب ) اسبابی که وجود جریانهای برق مغناطیسی را ظاهر میسازد. (فرهنگستان ).
آشکارسازفرهنگ فارسی عمیددستگاهی برای نمایان کردن چیزهای نامرئی بهوسیلۀ آثار آنها؛ آشکارسازنده؛ هویداکننده.