کاروانگاهلغتنامه دهخداکاروانگاه . [ کارْ / رِ ] (اِخ ) نام ناحیه ای درهفت فرسنگی «رباط طمغاج » و نه فرسنگی «رباط سرهنگ ». (نزهة القلوب چ لیسترانج ، المقالة الثالثه ص 177).
کاروانگاهلغتنامه دهخداکاروانگاه . [ کارْ / رِ ] (اِ مرکب ) کاروانگه . کاروانسرا ومحل اقامت کاروان . (ناظم الاطباء). خان : نگه کردم بگرد کاروانگاه بجای خیمه و جای رواحل . منوچهری .کاروان ظفر و قافله ٔ فت
کاروانگاهلغتنامه دهخداکاروانگاه . [ کارْ / رِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان کوهبنان بخش راورشهرستان کرمان ، واقع در 59هزارگزی شمال باختری راورو 18هزارگزی شمال راه فرعی راور به کرمان . دارای <spa
کاروانگاهفرهنگ فارسی عمید۱. جای کاروان؛ محل اقامت کاروان؛ کاروانسرا.۲. [مجاز] دنیا: ◻︎ چرا دل بر این کاروانگه نهیم / که یاران برفتند و ما بر رهیم (سعدی۱: ۱۸۸).
کاروانگهلغتنامه دهخداکاروانگه . [ کارْ / رِ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) کاروانگاه . خان . کاروانسرا : چرا دل بر این کاروانگه نهیم که یاران برفتند و ما در رهیم .سعدی (بوستان ).
کاروانهلغتنامه دهخداکاروانه . [ کارْ / رِ ن َ ] (اِخ ) دهی از دهستان همت آباد شهرستان بروجرد، واقع در 8هزارگزی خاور بروجرد و 3هزارگزی جنوب شوسه . جلگه و معتدل و دارای
کاروانهلغتنامه دهخداکاروانه . [ کارْ / رِ ن َ / ن ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان سردرود، بخش رزن شهرستان همدان ، در 18هزارگزی شمال قصبه ٔ رزن ، واقع در 30هزارگزی گونل
کاروانهلغتنامه دهخداکاروانه . [ کارْ / رِ ن َ / ن ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان ماهیدشت بالا، بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان ، واقع در 22هزارگزی جنوب کرمانشاه و 2هزارگ
کاروانگهلغتنامه دهخداکاروانگه . [ کارْ / رِ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) کاروانگاه . خان . کاروانسرا : چرا دل بر این کاروانگه نهیم که یاران برفتند و ما در رهیم .سعدی (بوستان ).
رواحللغتنامه دهخدارواحل . [ رَ ح ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ راحِلة.(دهار) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة) (آنندراج ).شتران قوی و تندرو. رجوع به راحلة شود : نگه کردم به گرد کاروانگاه به جای خیمه و جای رواحل .منوچهری .
کاروانسرالغتنامه دهخداکاروانسرا. [ کارْ / رِ س َ ] (اِ مرکب ) کاروانسرای . سرای کاروان . خان . (ربنجنی ). رجوع به خان شود. خوان . رباط. خان خرک . سرا. سرای . فندق . تیم . تیم کروان . خان التجار. تیم که کاروانسرای بزرگ باشد. (منتهی الارب ). عمارتی که در آن کاروان م
ظفرلغتنامه دهخداظفر. [ ظَ ف َ ] (ع اِمص ) پیروزی . فیروزی . نصرت .فتح . غلبه . کامروائی . دست یافتن . کامیابی . نجاح . به مراد رسیدن . استیلا. پیروز شدن . پیشرفت : به صدر اندر نشسته شهریاری ظفریاری به کنیت بوالمظفر. لبیبی .کاروان