کاسجلغتنامه دهخداکاسج . [ س ُ ] (اِ) کاسجوک . خارپشت کلان تیراندازرا گویند. (برهان ). رکاشه و ریکاشه . (جهانگیری ) (انجمن آرا). تشی . نوعی از قنفذ کبیر جبلی : بروی صف شده از زخم یاسج همه اعضاش همچون پشت کاسج . نزاری قهستانی (ازجهانگیری ).<
کوششلغتنامه دهخداکوشش . [ ش ِ ] (اِمص ) عمل کوشیدن . فعل کوشیدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوشیدن . (ناظم الاطباء). || سعی و جهد. (برهان ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). جد. کَدّ. سعی . تساعی . مجاهدت . اجتهاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به کوشش نروید گ
کوسجلغتنامه دهخداکوسج . [ ک َ س َ ] (اِخ ) سهل بن شاپور، متوفی به سال 218 هَ . ق . طبیبی از مردم اهواز. وی را با یوحنابن ماسویه و جورجیس بن بختیشوع اخبار و مزاحها بوده است . او راست : الاقرباذین . (از اعلام زرکلی ).
کوسجلغتنامه دهخداکوسج . [ س َ / ک َ س َ ](معرب ، ص ) فارسی است معرب . (منتهی الارب ). کوسه . فارسی است معرب . (آنندراج ). مأخوذ از فارسی کوسه . (ناظم الاطباء). اثط. و او کسی است که ریش او بر زنخ باشد نه بر رخسارها. ازهری گفت : کوسج در عربی ریشه ای ندارد. بعض
کوسجلغتنامه دهخداکوسج . [ ک َ س َ ] (اِخ ) ابویعقوب اسحاق بن منصور...، معروف به کوسج است که اکنون نیزکوچه ای در مرو منسوب به اوست . (از انساب سمعانی ).
کوسیجلغتنامه دهخداکوسیج . (اِخ ) دهی از دهستان قلعه دره سی که در بخش حومه ٔ شهرستان ماکو واقع است و 172 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کاسجوکلغتنامه دهخداکاسجوک . (اِ) کاسج است که خارپشت کلان تیرانداز باشد. (برهان ). معنی لغوی این لغت یعنی چوک او که زنخ باشد باریک و درازاست چون کاس که خوک باشد. (انجمن آرا) : از آن پیچد دل من همچو ماری که هجرانش بر او چون کاسجوک است . مولوی
یاسجلغتنامه دهخدایاسج . [ س ِ / س ُ ] (اِ) تیر پیکان دار و بعضی گفته اند تیری است که پادشاهان نام خود را بر آن نویسند و یاسُچ هم آمده است . (برهان ). تیر. (جهانگیری ). تیر دوکارده . (غیاث ). نوعی است از تیر و در فرهنگ . (جهانگیری ). بضم سین به معنی مطلق تیر گ
کاسجوکلغتنامه دهخداکاسجوک . (اِ) کاسج است که خارپشت کلان تیرانداز باشد. (برهان ). معنی لغوی این لغت یعنی چوک او که زنخ باشد باریک و درازاست چون کاس که خوک باشد. (انجمن آرا) : از آن پیچد دل من همچو ماری که هجرانش بر او چون کاسجوک است . مولوی