کاشفلغتنامه دهخداکاشف . [ ش ِ ] (اِخ ) یکی از شعرای ایران است . وی «قاضی محمد شریف » شهرت داشته ، و شغلش قضاوت بوده است ، از اوست :ز مژگان خونین خود شرمسارم چو صاحب مصیبت ز دست حنائی .(قاموس الاعلام ترکی ).
کاشفلغتنامه دهخداکاشف . [ ش ِ ] (اِخ ) یکی از شعرای ایران و از اهالی اصفهان و نامش ، آقا اسماعیل بن حیدر است . آبا و اجدادش معمار بوده و ملوک صفوی را خدمت میکرده اند خود او هم به شاه عباس انتساب داشته و به هجویات خود شهرت پیدا کرده است . از اوست :هر جلوه که آن قد دل آرا دارددر صفحه ٔ
کاشفلغتنامه دهخداکاشف . [ ش ِ ] (ع ص ) ج ، کاشفین ، کَشَفَة. پیداکننده و برهنه کننده . (غیاث ) (آنندراج ). آشکارکننده و گشاده و برهنه نماینده . (ناظم الاطباء). پدیدآورنده . ظاهرکننده . بروزدهنده . معلن . مظهر. مفسر : گرچه از یک وجه منطق کاشف است لیک از ده وجه پ
کاشففرهنگ فارسی عمید۱. کشفکننده؛ آنکه برای اولین بار به وجود چیزی پی میبرد.۲. برهنهکننده؛ آشکارکننده.۳. پدیدآورنده.
پیکاسولغتنامه دهخداپیکاسو. [ س ُ ] (اِخ ) نقاش معروف معاصراسپانیایی مقیم فرانسه . مولد مالاگای اسپانیا بسال 1881 م . یکی از ارکان مکتب کوبیسم . وی بسال 1937 در صف جمهوریخواهان علیه فاشیست ها و فرانکو مبارزه کرد وسرانجام بفرانسه
پیکاشولغتنامه دهخداپیکاشو. [ ش ُ ] (اِخ ) یکی از قلل معروف سلسله ٔجبال سیرانواده واقع در خطه ٔ اندلس (اسپانیا) دارای 3470 گز بلندی . (قاموس الاعلام ترکی ).
کاپسیولغتنامه دهخداکاپسیو. [ ی ُ ] (اِخ ) حاکم نشین کانتن «ژیروند» بخش «لانگن ». واقع در ساحل «گانیر»، شعبه ٔ جنوبی «گارُن ». جمعیت آن 1638 تن است . دارای راه آهن ، رزین ، عطر و تربانتین .
کاسولغتنامه دهخداکاسو. (اِ) پارچه ای که بر سر دسته چوبی بند کرده و آن را تر نموده نانواها تنور نانوائی را بدان تر میکنند. (ناظم الاطباء).
کاسفلغتنامه دهخداکاسف . [ ] (اِخ ) دهی از دهستان کوه پایه ٔ بخش بردسکن شهرستان کاشمر، واقع در 25هزارگزی شمال باختری بردسکن . و 15هزارگزی شمال شوسه ٔ عمومی بردسکن . کوهستانی و گرمسیر و دارای 841</spa
کاشفةلغتنامه دهخداکاشفة. [ ش ِ ف َ ] (ع اِمص ) انکشاف و گشادگی و پیدایی . ج ، کواشف . (ناظم الاطباء). و رجوع به کاشف شود.
کاشفةلغتنامه دهخداکاشفة. [ ش ِ ف َ ] (ع مص ) کشف کشفاً و کاشفةً. (ناظم الاطباء). آشکارا و برهنه کردن . (منتهی الارب ). کشف کردن . رجوع به کشف شود.
کاشفیلغتنامه دهخداکاشفی . [ ش ِ ] (اِخ ) حسین بن علی بیهقی سبزواری الاصل کاشفی التخلص واعظ الشهرة کمال الدین اللقب ، از فحول علمای ایرانی جامع علوم دینیه و عارف معارف الهیه و کاشف اسرارعرفانیه و دارای فنون غریبه و در نجوم و ریاضیات متبحر و در اصول موعظه و خطابه متبحّر و در زمان سلطان حسین میرز
کاشفیلغتنامه دهخداکاشفی . [ ش ِ ] (اِخ ) یکی از شعرای فارس و از اهالی بدخشان بود و به سال 1033 هَ . ق . به هندوستان هجرت کرد. ازوست :ز بس که ناز ترا با نیاز من جنگ است میان ما و تو، صحبت ، چو شیشه با سنگ است .(از قاموس الاعلام ترک
کاشف الغطاءلغتنامه دهخداکاشف الغطاء. [ ش ِ فُل ْ غ ِ ] (اِخ ) جعفربن شیخ خضربن شیخ یحیی حلی جناحی الاصل و نجفی المسکن و المدفن که به شیخ اکبر معروف و گاهی به شیخ نجفی موصوف و نسبت شریفش به مالک اشتر موصول میباشد از اکابرعلمای امامیه و اعاظم فقها و مجتهدین اثنا عشریه که علم الاعلام و سیف الاسلام و فق
کاشف الغطاءلغتنامه دهخداکاشف الغطاء. [ ش ِ فُل ْ غ ِ ] (اِخ ) جعفربن شیخ خضربن شیخ یحیی حلی جناحی الاصل و نجفی المسکن و المدفن که به شیخ اکبر معروف و گاهی به شیخ نجفی موصوف و نسبت شریفش به مالک اشتر موصول میباشد از اکابرعلمای امامیه و اعاظم فقها و مجتهدین اثنا عشریه که علم الاعلام و سیف الاسلام و فق
کاشفةلغتنامه دهخداکاشفة. [ ش ِ ف َ ] (ع اِمص ) انکشاف و گشادگی و پیدایی . ج ، کواشف . (ناظم الاطباء). و رجوع به کاشف شود.
کاشف افندیلغتنامه دهخداکاشف افندی . [ ش ِ اَ ف َ ] (اِخ ) شاطرزاده ، محمد امین از شعرا و ادبای عثمانی است از منشیگری صدارت عظمی آغازکرد و دوبار به رئیس الکتابی و ریاست دفتر صدارت عظمی نایل گردید و به سال 1181 هَ . ق . در گذشت نثرش نسبةً محکمتر از نظم وی میباشد. (قا
کاشف السلطنهلغتنامه دهخداکاشف السلطنه . [ ش ِ فُس ْ س َ طَ ن َ ] (اِخ ) لقب او «چایکار» بوده است . رجوع به «چایکار» شود. شاهزاده حاجی محمد میرزا کاشف السلطنه چایکار پس از اتمام تحصیلات در اروپا در سنه ٔ 1314 هَ . ق . و در 35 سالگی با
کاشفةلغتنامه دهخداکاشفة. [ ش ِ ف َ ] (ع مص ) کشف کشفاً و کاشفةً. (ناظم الاطباء). آشکارا و برهنه کردن . (منتهی الارب ). کشف کردن . رجوع به کشف شود.
متکاشفلغتنامه دهخدامتکاشف . [ م ُ ت َ ش ِ ](ع ص ) آن که بهمدیگر آشکار کند عیب را. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) . عیب هم را بریکدیگر کشف کننده . (ناظم الاطباء). رجوع به تکاشف شود.
تکاشفلغتنامه دهخداتکاشف . [ ت َ ش ُ ] (ع مص ) آشکارا شدن عیب بر یکدیگر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (اقرب الموارد). لوتکاشفتم ما تدافنتم ؛ ای لوانکشف عیب بعضکم لبعض . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).