کافورخوارلغتنامه دهخداکافورخوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ) ناسره . نامرد. (غیاث ) (آنندراج ). بی حمیت : چون آن دید کاستاد پرهیزگارز کافور او گشت کافورخوار. نظامی . || سرد : برآ
کافوربارفرهنگ فارسی عمید۱. بارندۀ برف: ◻︎ برآمد ز کوه ابر کافوربار / مزاج زمین گشت کافورخوار (نظامی۵: ۷۵۶).۲. دارای بوی خوش؛ پراکنندۀ بوی خوش.
کافوربارلغتنامه دهخداکافوربار. (نف مرکب ) کافور بارنده . کافوربیز. || کنایه از هر چیز بغایت سرد. (برهان ). || کنایه از هر چیز بسیار خوشبوی باشد. (برهان ) : بخورانگیز شد عود قماری هوا میکرد خود کافورباری . نظامی . || برف بار، چه کافور ب
گارلغتنامه دهخداگار. (پسوند) اِفاده ٔ فاعلیت (صیغه ٔ مبالغه ) کند وقتی که به ریشه ٔ فعل که معادل با مفرد امر حاضر است درآید : آمرزگار:گناه من ارنامدی در شمارترا نام کی بودی آمرزگار. نظامی .دعا را به آمرزش آور بکارمگر رحمتی
کافورلغتنامه دهخداکافور. (ع اِ) ج ، کوافیر. کوافر گیاهی است خوشبوی که گلش مانند گل اقحوان باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بوی خوش . (اقرب الموارد). به هندی او را کبور گویند و آن صمغ درختی است که منبت او بیشتر جزایر و سواحل باشد، و او در میان جرم درخت منعقد شود و در بعضی مواضع از درخت ب