کبلغتنامه دهخداکب . [ ک َ ] (اِ) کپ . اندرون رخ یعنی گردبرگرد دهان از جانب درون . (آنندراج ). غُنب درتداول مردم قزوین . قب . (برهان ذیل کب ) : روان گشته دایم دو چیز از چهارش ز دو چشم کوری ، ز دو کبش لالی .عارضی (لغت فرس چ دبیرسیاقی ص <span class="hl" dir=
کبلغتنامه دهخداکب . [ ک َب ب ] (ع مص ) بر روی درافکندن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد): کب اﷲ عدوه ؛ بر روی افگناد خدای دشمن او را. (ناظم الاطباء). || برگردانیدن . || گران شدن . || آتش افروختن . || گروهه گردانیدن رشته را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || دست و پای شتر را زدن . (با شم
کیبلغتنامه دهخداکیب . (اِ) از راستی به کژی شدن یا فریفتن به عشق . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 28). رجوع به کیبیدن شود. || پیچ و پیچیدگی . || خمیدگی . || (ص ) مختلط و درهم . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
کیبلغتنامه دهخداکیب . (ع اِ) نوعی از حصیر کوچک و ستبر. ج ، کیاب ، اکیاب . گفته شده است که این کلمه ریشه ٔ پارسی دارد ولی من در این زبان آن را نیافته ام . (از دزی ج 2 ص 503).
قبلغتنامه دهخداقب . [ ق َ ] (ع اِ صوت ) حکایت آوازشمشیر چون بر ضریبه فتد. (منتهی الارب ). حکایت آواز ضرب شمشیر چون بر چیزی برخورد کند. (ناظم الاطباء).
قبلغتنامه دهخداقب . [ ق َب ب ] (ع ص ، اِ) مرد. مرد فحل پهلوان . || گشن با اصل و نیکو. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نر و گشن از مردم و شتر. || نیکو و نجیب و ماهر در ضراب . (منتهی الارب ). || مهتر قوم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شیخ قوم . سید. رئیس . سر. (منتهی الارب ). گویند: علیک بال
قبلغتنامه دهخداقب . [ ق َب ب ] (ع مص ) خشک شدن گیاه : قب ّ النبت قبّاً (از باب ضرب و نصر)؛ خشک گشت آن گیاه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || بریدن . قطع: قب ّ الشی ٔ؛ برید آن چیز را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || شنیده شدن آواز دندان شیر. شنیدن آواز دندان برهم زدن شیر درنده و شتر نر:
کبچ کبچلغتنامه دهخداکبچ کبچ . [ ک َک َ ] (ق مرکب ) بتفرقه . بهره بهره بتفاریق . تفاریق . (فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت مؤلف ) : بجمله خواهم یکماهه بوسه از تو بتابه کبچ کبچ نخواهم که فام من توزی . رودکی .کیچ کیچ . رجوع به کیچ کیچ شود
کبابلغتنامه دهخداکباب . [ ک َ ] (اِ) گوشت که به درازا ببرند برای بریان کردن و فارسیان بمعنی گوشت بریان به طریق معهود استعمال نمایند. (بهار عجم ) (آنندراج ). گوشت که به قطعات برند و گاه بکوبند و سپس بر آتش نهند تا بریان شود. گوشت قطعه قطعه کرده بروی آتش بریان کرده . گوشت با پیاز و دنبه ٔ نرم ق
کبرلغتنامه دهخداکبر. [ک ِ ] (ع اِمص ) برتنی . خودپسندی . کوچک شمردن دیگران و بزرگ دانستن خود. عجب . غرور. (ناظم الاطباء) (در تداول عامه ) فیس . افاده . (یادداشت مؤلف ) : همه کبر و لافی بدست تهی به نان کسان زنده ای سال و ماه . معروفی .</p
قاط و قوطلغتنامه دهخداقاط و قوط. [ طُ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) غوغا. کب کب . (از فرهنگ رازی ). قارت و قورت .
مال احمدیلغتنامه دهخدامال احمدی . [ اَ م َ ] (اِخ ) طایفه ای از ایل قشقایی و مر کب از 30 خانوار است . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 82).
گاهوکبلغتنامه دهخداگاهوکب . [ ک َ ] (اِ) مؤلف آنندراج آرد: گاهو و گاهوکب به پارسی قدیم تخته و تابوت را گفتندی ... ولی درترکیب گاهو کب شبهتی است . فردوسی گفته : به گاهوکب زر و در مهد عاج سوی پارس رفت آن خداوند تاج .همانا تصحیف «کت » است که «کب » خوانده اند. ک
مغکبلغتنامه دهخدامغکب . [م ُ ک ُ ] (اِ) در منطق رمز است از «موجبه ٔ صغری و کلیت کبری ». (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مغکب اول خین کب ثانی و مغکاین سوم در چهارم مین کغ یا خین کاین شرط دان .رجوع به حاشیه ٔ ملا عبداﷲ شود.
در سر آمدنلغتنامه دهخدادر سر آمدن . [ دَس َ م َ دَ ] (مص مرکب ) از سر به زمین افتادن . لغزیدن بطرف زمین . در اصطلاح امروز، سکندری رفتن . (فرهنگ لغات و اصطلاحات مثنوی ). کب . به سر درآمدن : گفت من بسیار میافتم برودر گریوه وْ راه و در بازار و کوخاصه از بالای کُه تا
کبابلغتنامه دهخداکباب . [ ک َ ] (اِ) گوشت که به درازا ببرند برای بریان کردن و فارسیان بمعنی گوشت بریان به طریق معهود استعمال نمایند. (بهار عجم ) (آنندراج ). گوشت که به قطعات برند و گاه بکوبند و سپس بر آتش نهند تا بریان شود. گوشت قطعه قطعه کرده بروی آتش بریان کرده . گوشت با پیاز و دنبه ٔ نرم ق
کبرلغتنامه دهخداکبر. [ک ِ ] (ع اِمص ) برتنی . خودپسندی . کوچک شمردن دیگران و بزرگ دانستن خود. عجب . غرور. (ناظم الاطباء) (در تداول عامه ) فیس . افاده . (یادداشت مؤلف ) : همه کبر و لافی بدست تهی به نان کسان زنده ای سال و ماه . معروفی .</p
حرحکبلغتنامه دهخداحرحکب . [ ] (اِخ ) شهرکیست از چاچ به ماوراءالنهر و از آن کمانهای چاچی خیزد و جائی خرم است و بسیارنعمت و آبادان . (حدود العالم ).
خاک مرکبلغتنامه دهخداخاک مرکب . [ ک ِ م ُ رَک ْ ک َ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مراد از موالید ثلاثه است که نباتات و جمادات و حیوانات باشد. (غیاث اللغات ).
چهار کوکبلغتنامه دهخداچهار کوکب . [ چ َ /چ ِ ک َ / کُو ک َ ] (اِخ ) چهار کوکب قطعةالفرس . چهار ستاره ای که در پس دلفین قرار دارند. هر دو تای از آن در پهلوی یکدیگرند و آن دوتای واقع بر محل دهان اسب یک وجب با هم فاصله دارند و آن دوت
خین کبلغتنامه دهخداخین کب . [ ک ُ ] (علامت اختصاری ) در منطق رمز است برای : «اختلاف مقدمتین و کلیت کبری » در انتاج شکل دوم قیاسات . (یادداشت مؤلف ).
حش کوکبلغتنامه دهخداحش کوکب . [ح َش ْ ش ِ ک َ ک َ ] (اِخ ) موضعی است در بیرون مدینة به جانب بقیع، و عثمان آنجا را بخرید و بر قبرستان بقیع بیفزود، و کوکب نام مردی از انصار بوده که بدان اضافه شده است . (معجم البلدان ) (عقد الفرید ج 5 ص 4