کبابلغتنامه دهخداکباب . [ ک َ ] (اِ) گوشت که به درازا ببرند برای بریان کردن و فارسیان بمعنی گوشت بریان به طریق معهود استعمال نمایند. (بهار عجم ) (آنندراج ). گوشت که به قطعات برند و گاه بکوبند و سپس بر آتش نهند تا بریان شود. گوشت قطعه قطعه کرده بروی آتش بریان کرده . گوشت با پیاز و دنبه ٔ نرم ق
کبابلغتنامه دهخداکباب . [ ک ُ ] (ع اِ) گله ٔ شتران بسیار. || گوسپندان بسیار. || ریگ بر هم نشسته . || خاک . || گل و لای چسبیده . || خاک نمناک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
کبابلغتنامه دهخداکباب . [ ک َ / ک ُ ] (اِخ ) نام آبی است . (منتهی الارب ). نام آبی است در عقیق تمرة. (معجم البلدان ). || نام کوهی است . (منتهی الارب ). || نام موضعی است . (از معجم البلدان ).
کبابلغتنامه دهخداکباب . [ ک َ ] (ع اِ) گوشت کوفته ٔ بریان ساخته . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). طبابه . (منتهی الارب ). طباهج . (اقرب الموارد).
قبابلغتنامه دهخداقباب . [ ق َب ْ با ] (اِخ ) احمدبن محمدبن حرب بن کامل بن ملیح ، از محدثان است که درمصر از ابراهیم بن مرزوق و دیگران حدیث کرده و ابوبکر محمدبن ابراهیم مقری از او روایت دارد. وی مردی ثقه بود و در ربیعالاخر سال 322 وفات یافت . (سمعانی ).
قبابلغتنامه دهخداقباب . [ ق َب ْ با ] (اِخ ) عبداﷲبن محمدبن محمودبن فورک مکنی به ابوبکر محدثی است از مردم اصفهان . وی از ابوبکر عبداﷲبن محمدبن نعمان و ابوبکربن ابی عاصم روایت کند و ابوبکر محمدبن ادریس جرجرای حافظ و ابوبکر احمدبن محمدبن جرب تمیمی اصفهانی ساکن نیشابور و جز ایشان از او روایت دار
قبابلغتنامه دهخداقباب . [ ق َب ْ با ] (اِخ ) عمربن یزید رقی . ابوعلی محمدبن سعید حرانی در تاریخ الرقه از او یاد کرده است . (سمعانی ).
کبابةلغتنامه دهخداکبابة. [ ک َ ب َ ] (ع اِ) دارویی است که از چین خیزد و مشهور به کبابه ٔ چینی است . (منتهی الارب ). دارویی چینی است . (اقرب الموارد). دارویی است که آن را حب العروس خوانند و چینی آن بهتر است و آنرا از جزیره ٔ شلاهطه آورند، گرم و خشک است . (برهان ) (آنندراج ). بار درختی است از طا
کبابیلغتنامه دهخداکبابی . [ ک َ ] (ص نسبی ) آنکه کباب بسازد. (بهار عجم ) (آنندراج ). استاد کباب پز. (ناظم الاطباء). که کباب پختن و فروختن پیشه دارد : کبابی ازان روی پر آب و تاب مرا کرده بر آتش دل کباب . میرزاطاهر وحید (از آنندراج ).
کبابهفرهنگ فارسی عمیددرختچهای از خانوادۀ فلفل، با میوهای قهوهایرنگ و طعمی تند و تلخ که میوۀ نارس آن مصرف خوراکی و دارویی دارد؛ حبالعروس؛ فلفل دمدار؛ فلفل دنبالهدار؛ کبابۀ دهنشکافته؛ فاغره.
کبابیفرهنگ فارسی معین( ~ .) (اِ.)1 - کسی که کارش پختن کباب است . 2 - جایی که در آن کباب می فروشند. 3 - گوشتی که مناسب کباب است .
skewerدیکشنری انگلیسی به فارسیسیخ، سیخ کباب، سیخ اهنی یا چوب مخصوص کباب، هر چیزی شبیه سیخ کباب، بسیخ کباب زدن، بسیخ زدن
skewersدیکشنری انگلیسی به فارسیمشروب، سیخ، سیخ کباب، سیخ اهنی یا چوب مخصوص کباب، هر چیزی شبیه سیخ کباب، بسیخ کباب زدن، بسیخ زدن
کباب دررسانیدنلغتنامه دهخداکباب دررسانیدن . [ ک َ دَرْ، رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) پختن کباب . (آنندراج ). کباب رساندن .
کباب رساندنلغتنامه دهخداکباب رساندن . [ ک َ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) کباب دررسانیدن . کباب پختن . (بهار عجم ) (آنندراج ).
کباب پزیلغتنامه دهخداکباب پزی . [ ک َ پ َ ] (حامص مرکب ) عمل کباب پز.پختن کباب . || (اِ مرکب ) دکان کباب پزی .
کباب ترلغتنامه دهخداکباب تر. [ ک َ ب ِ ت َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کباب آبدار. || برف . (آنندراج ).- کباب تر از ران آهو ؛ کباب آبدار از گوشت ران آهو.- || کنایه از پرگالهای برف است که در ایام زمستان می بارد. (برهان ) (آنندراج ) : کباب
دم کبابلغتنامه دهخدادم کباب . [ دَ ک َ ] (اِ مرکب ) طعامی از گوشت سرخ کرده و پیاز و ادویه . (یادداشت مؤلف ).
پوده کبابلغتنامه دهخداپوده کباب . [ دَ / دِ ک َ ] (اِ مرکب ) کبابی که از گوشت خوابانیده و تُرد و نرم کرده سازند؛ و در بعضی فرهنگها کبابی که گوشت آن نرم بکوبند و سپس بسیخ بریان کنند:دلم تنوره و عشق آتش و فراق تو داغ جگر معلق بریان و سل ّ پوده کباب .<p c
چلوکبابلغتنامه دهخداچلوکباب . [ چ ِ / چ ُ ل َ / لُو ک َ / ک ِ ] (اِ مرکب ) (از: چلو + کباب ) غذای معروف و مطبوع ایرانی که در بیشتر شهرهای ایران برای پختن و فروختن آن به مشتریان ، محل های مخصوص و
سینه کبابلغتنامه دهخداسینه کباب . [ ن َ / ن ِ ک َ ] (ص مرکب ) عاشق و رنجور ودردمند. (ناظم الاطباء). مراد سینه چاک . (آنندراج ).