کباللغتنامه دهخداکبال . [ ک َ ] (اِ) بمعنی کباک است و آن ریسمانی باشد که از لیف خرما سازند. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ). کبار. و رجوع به کبار و کباک شود.
قباللغتنامه دهخداقبال . [ ق ِ ](ع اِ) قبال النعل ؛ دوال پیش کفش که میان انگشتان باشد. (ناظم الاطباء). دوالی که بر طول نعلین دوزند و آن دو تا باشد و شراک دوالی که بر عرض دوزند. (فرهنگ نظام ). || قصیری قبال ؛ نام ماری است خبیث .(ناظم الاطباء). || مقابل . برابر. حذاء.- در قب
قباللغتنامه دهخداقبال . [ ق ِ / ق َ ] (اِخ ) کوه بلندی است در بادیه ، درسرزمین بنی عامر. ابن جنی آن را بفتح قاف روایت کرده و گوید: این کوه نزدیک دومةالجندل است : فوحش نجد منه فی بلبال یخفن فی سلمی و فی قبال . <p class="auth
قبایللغتنامه دهخداقبایل .[ ق َ ی ِ ] (ع اِ) قبائل . ج ِ قبیله . قبیله ها. گروه ها. (غیاث ). دودمانها. رجوع به قبائل شود : الا ای آفتاب جاودان تاب اساس ملکت وشمع قبایل .منوچهری .
قبائللغتنامه دهخداقبائل . [ ق َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ قبیله : چشم بد از تو دور ای بدیع شمائل یار من و شمع جمعو میر قبائل . سعدی .- قبائل بنی اسرائیل ؛ اسباط بنی اسرائیل .رجوع به قبایل و قبیله شود.|| قبائل
کبالتلغتنامه دهخداکبالت . [ ک ُ ] (فرانسوی ، اِ) فلزی است سفید مایل به سرخی ، سخت و شکننده که شماره ٔ اتمی آن 27 است و در 1490 درجه می گدازد. وزن مخصوصش 8/8 است . این فلز با مس و آهن و فولاد ب
کبالیلغتنامه دهخداکبالی . [ ک َ ] (اِ) کَبل بمعنی رسن و طناب و مراد از کبالی شاید بافنده و تابنده ٔ رسن باشد. (حاشیه ٔ دیوان ناصرخسرو) : دین فخر تو است و ادب و خط و دبیری پیشه ست چو حلاجی و درزی و کبالی .ناصرخسرو.
کبالتفرهنگ فارسی عمیدعنصر فلزی سفیدرنگ، سخت، چکشخوار، قابل مفتول شدن، نامحلول در آب، و محلول در اسید ازتیک که در تهیۀ برخی آلیاژها، رنگها، و جلادهندهها به کار میرود.⟨ کبالتِ ۶۰: کبالت رادیواکتیو که در معالجۀ سرطان از آن استفاده میشود.
کباکلغتنامه دهخداکباک . [ ک َ ] (اِ) ریسمان و طنابی را گویند که از لیف خرما تابند. (آنندراج ). مصحف کبال (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
کبارلغتنامه دهخداکبار. [ ک َ ] (اِ) شخصی را گویند که چوب و علف و هیزم و امثال آن از صحرا به جهت فروختن می آورد. (برهان ). || ریسمانی که از لیف خرما بافند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). کبال . رجوع به کبال شود. || در هندی با راء هندی بمعنی چوب مستعمل است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). || سبدی که میوه و
سفجلغتنامه دهخداسفج .[ س َ ] (اِ) خربزه ٔ خام نارس که آنرا کبال و کالک گویند. (آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ) : نقل ما خوشه ٔ انگور بود ساغر سفج بلبل و صلصل رامشگر بر دست عصیر. بوالمثل بخاری .ما و سر کوی ناوک و سفج و عصیراکن
کبالتلغتنامه دهخداکبالت . [ ک ُ ] (فرانسوی ، اِ) فلزی است سفید مایل به سرخی ، سخت و شکننده که شماره ٔ اتمی آن 27 است و در 1490 درجه می گدازد. وزن مخصوصش 8/8 است . این فلز با مس و آهن و فولاد ب
کبالیلغتنامه دهخداکبالی . [ ک َ ] (اِ) کَبل بمعنی رسن و طناب و مراد از کبالی شاید بافنده و تابنده ٔ رسن باشد. (حاشیه ٔ دیوان ناصرخسرو) : دین فخر تو است و ادب و خط و دبیری پیشه ست چو حلاجی و درزی و کبالی .ناصرخسرو.
کبالتفرهنگ فارسی عمیدعنصر فلزی سفیدرنگ، سخت، چکشخوار، قابل مفتول شدن، نامحلول در آب، و محلول در اسید ازتیک که در تهیۀ برخی آلیاژها، رنگها، و جلادهندهها به کار میرود.⟨ کبالتِ ۶۰: کبالت رادیواکتیو که در معالجۀ سرطان از آن استفاده میشود.
سبکباللغتنامه دهخداسبکبال . [ س َ ب ُ ] (ص مرکب ) تیزپر. تیزرو. زودگذر : چه سان دل را نگه دارد کسی از چشم فتانش که گیراتر ز شاهین است مژگان سبکبالش . صائب (از آنندراج ).راهی که مرغ عقل بیک سال می پرددر یک نفس جنون سبکبال میپرد.<b
سبکبال، سبکبالفرهنگ مترادف و متضاد۱. تیزپر، تیز پرواز، سبکپر ۲. راحت، آسوده، فارغ البال، فارغ، سبکبار