کبرلغتنامه دهخداکبر. [ک ِ ] (ع اِمص ) برتنی . خودپسندی . کوچک شمردن دیگران و بزرگ دانستن خود. عجب . غرور. (ناظم الاطباء) (در تداول عامه ) فیس . افاده . (یادداشت مؤلف ) : همه کبر و لافی بدست تهی به نان کسان زنده ای سال و ماه . معروفی .</p
کبرلغتنامه دهخداکبر. [ ک ُ ب ُرر ] (ع اِ) کُبْر. کُبُرَّة. کِبْرَة. کلانتر قوم یا قریب تر آنها به جد اعلا.(از منتهی الارب ). بزرگتر یا اقعد و اقرب ایشان (قوم ) در نسب . (از اقرب الموارد). رجوع به کِبرَة شود.
کبرلغتنامه دهخداکبر. [ ک َ ] (اِ) گبر. پهلوی است و به پارسی خفتان گویند. (صحاح الفرس ). به زبان پهلوی خفتان جنگ را گویند. (برهان ). جامه ای است که در جنگ پوشند مثل خفتان ، و کژاگن نیز گویندش . (اوبهی ). خفتان را گویند. (آنندراج ) : یکی کبر پوشید زال دلیربه جنگ
کبرلغتنامه دهخداکبر. [ ک َ ] (ع مص ) زاید و کلان بر کسی بودن (به سن ). (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
کبرلغتنامه دهخداکبر. [ ک َ ب َ ] (اِ) درخت اصف و عامه آن را کُبّار و قُبّار گویند. (از اقرب الموارد). نباتی است وعامه آن را کُبار گویند. ج ، کِبار و اکبار. (منتهی الارب ). رستنیی باشد که در سرکه پرورده کنند و خورند و در دواها نیز بکار برند خصوصاً خنازیر را نافع است اگر با سرکه طلا کنند و به
کیبرلغتنامه دهخداکیبر. [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان چناران است که در بخش حومه ٔ ارداک شهرستان مشهد واقع است و 287 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کیبرلغتنامه دهخداکیبر. [ ک َ / ک ِ ب ُ ] (اِ) پیکان پهن که به شکاری می اندازند. (آنندراج ). نیزه ٔ کلانی که بدان شکار می کنند. (ناظم الاطباء) : ز آمدشد کیبر کینه کوش هوا شد یکی خانه ٔ چوب پوش . عبداﷲ هاتفی
کبیرلغتنامه دهخداکبیر. [ ک َ ] (اِ) کهور. غاف . (یادداشت مؤلف ). رجوع به غاف وکهور شود. || (در برازجان ) نام نوعی درخت است . (یادداشت مؤلف ).
کبرثللغتنامه دهخداکبرثل . [ ک َ ب َ ث َ ] (ع اِ) خبزدوک نر. (منتهی الارب ).خنفساء نر. (اقرب الموارد) (قطرالمحیط). خبزدو. (برهان ذیل خبزدوک ) (اقرب الموارد). گوه گردان . (منتهی الارب ). سرگین گردان . سرگین گردانک . || بچه ٔ گوه گردان . (منتهی الارب ). بچه ٔ جعل . (اقرب الموارد).
کبرآورلغتنامه دهخداکبرآور. [ ک ِ وَ ] (نف مرکب ) کبرآورنده . متکبر. کبرفروش . که کبر فروشد. که تکبر کند : چیست در چشم عقل ناخوشتردر جهان از گدای کبرآور.سنائی .
کبرآوردنلغتنامه دهخداکبرآوردن . [ ک ِ وَ دَ ] (مص مرکب ) تکبر کردن . کبر فروختن . باد کردن : نه گر چون تویی با تو کبر آوردبزرگش نبینی به چشم خرد.سعدی (بوستان ).
کبرةلغتنامه دهخداکبرة. [ ک َ رَ ] (ع اِمص ) کبر در سن . (از اقرب الموارد). بزرگ سالی . (منتهی الارب ). یقال : علت فلانا کبرة؛ ای کَبِرَ و اَسَن َّ. (از اقرب الموارد). کلان . به زاد برآمده . سالخورده . دیرینه . کهن .
کبردلغتنامه دهخداکبرد. [ ک َ ب ُ ] (اِخ ) نام پهلوانی تورانی که در رزم کیخسرو با افراسیاب یکی از سرداران سپاه افرسیاب بود : سوی میسره شیر جنگی کبردابا کاردیده سواران گرد.فردوسی .
کبر کاپاتلغتنامه دهخداکبر کاپات . [ ک َ ب َ ] (هندی ، اِ) اسم هندی ورق الکبر است که به فارسی برگ کبر نامند. (فهرست مخزن الادویه ).
کبرثللغتنامه دهخداکبرثل . [ ک َ ب َ ث َ ] (ع اِ) خبزدوک نر. (منتهی الارب ).خنفساء نر. (اقرب الموارد) (قطرالمحیط). خبزدو. (برهان ذیل خبزدوک ) (اقرب الموارد). گوه گردان . (منتهی الارب ). سرگین گردان . سرگین گردانک . || بچه ٔ گوه گردان . (منتهی الارب ). بچه ٔ جعل . (اقرب الموارد).
کبرآورلغتنامه دهخداکبرآور. [ ک ِ وَ ] (نف مرکب ) کبرآورنده . متکبر. کبرفروش . که کبر فروشد. که تکبر کند : چیست در چشم عقل ناخوشتردر جهان از گدای کبرآور.سنائی .
کبرآوردنلغتنامه دهخداکبرآوردن . [ ک ِ وَ دَ ] (مص مرکب ) تکبر کردن . کبر فروختن . باد کردن : نه گر چون تویی با تو کبر آوردبزرگش نبینی به چشم خرد.سعدی (بوستان ).
کبر حاصل کردنلغتنامه دهخداکبر حاصل کردن . [ ک ِ ص ِ ک َدَ ] (مص مرکب ) کبر آوردن . رجوع به کبر آوردن شود. || تفاخر کردن . رجوع به تفاخر کردن شود.
دانیال اکبرلغتنامه دهخدادانیال اکبر. [ ل ِ اَ ب َ ] (اِخ ) همان دانیال پیغمبر است از جمله ٔ صلحاء آل یعقوب . خواندمیر درحبیب السیر از دو دانیال سخن میدارد و می نویسد که پس از دانیال اکبر دانیال بن حزقیل که در اعداد انبیاء عالی شان انتظام دارد روی کار آمده و در باره ٔ دانیال اکبر گوید که وی روزی در ا
دب اکبرلغتنامه دهخدادب اکبر. [ دُب ْ ب ِ اَ ب َ ] (ترکیب وصفی ،اِ مرکب ) خرس بزرگ . || (اِخ ) خرس بزرگ ازصور شمالیست . (التفهیم ). صورت چهارم از صور شمالیه ٔفلکی قدماء و آنرا بنات نعش کبری نیز گویند. (مفاتیح العلوم ). بنات النعش کبری . صورتی از صورتهای فلکی و به خرس بزرگ مانند کرده اند و آن بیست
حج اکبرلغتنامه دهخداحج اکبر. [ ح َ ج ْ ج ِ اَ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عید اضحی . عید گوسفندکشان . (مهذب الاسماء). ظاهراً در نزد عوام چون عید اضحی با جمعه تصادف کند حج آن سال را حج اکبر گویند و ثواب این حج را بیشتر گمان برند. (کشاف اصطلاحات الفنون ) : وی زبان آفت
حداکبرلغتنامه دهخداحداکبر. [ ح َدْ دِ اَ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به حد به معنی تعریف ، و نیز رجوع به قیاس شود.
چشمه علی اکبرلغتنامه دهخداچشمه علی اکبر. [ چ َ م َ ع َ اَ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان هنام و بسطام بخش سلسله ٔ شهرستان خرم آباد که در 13 هزارگزی خاور الشتر و 13 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ خرم آباد به کرمانشاه واقع است . دامنه و سردسیر