کتلغتنامه دهخداکت . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه سکنه 452 تن . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات و بادام و پنبه . شغل اهالی زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کتلغتنامه دهخداکت . [ ک َ ] (اِ) بمعنی کاریز است چه چاهجو و کاریزکن را کتکن می گویند. (از برهان ). کاریز آب را گویند و کت کن کاریزکن را خوانند. (جهانگیری ).
کتلغتنامه دهخداکت . [ ک َ ] (اِ) تخت پادشاهان را گویند عموماً، و تخت پادشاهان هندوستان را خصوصاً که میان آن را بافته باشند. (برهان ). تخت سلاطین هندوستان را گویند. (آنندراج ). تخت پادشاهی . تخت پادشاهان هند. (ناظم الاطباء). تخت و اریکه ٔ آراسته را گویند. سریر. (دیوان نظام قاری چ استانبول ص
کتلغتنامه دهخداکت . [ ک َ ] (اِ) کتف . شانه . (ناظم الاطباء). دوش . کفت . بالای بازو و زیردوش . (یادداشت مؤلف ). رجوع به کتف و شانه شود.- از کت افتادن ؛ سخت تنها و مانده شدن از بسیاری کار و سنگینی آن . (یادداشت مؤلف ).- کت بسته ؛ ک
کیت و کیتلغتنامه دهخداکیت و کیت . [ ک َ ت َ وَ ک َ ت َ / ک َ ت ِ وَک َ ت ِ ] (ع اِ مرکب ) چنین و چنان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). چنین و چنان : و کان من الامر کیت و کیت ؛ بود آن چنین و چنان . (ناظم الاطباء).
کتانلغتنامه دهخداکتان . [ ک َت ْ تا / ک َ ] (ع اِ) نباتی است بقدر ذرعی ، ساق و برگش باریک و گلش لاجوردی است و پوست وی را همچون پنبه ریسند و جامه اش معتدل است در گرمی و سردی و خشکی و به اندام نچسبد و رافع حرارت و باعث تقلیل خوی است . (از منتهی الارب ). اعشی ال
کتفلغتنامه دهخداکتف . [ ک َ ت ِ / ک ِ / ک َ / ک َ ت َ ] (ع اِ) هویه . سُفت . شانه گاه . مِنکَب . (منتهی الارب ). سردوش و جایگاه شانه . (اوبهی ). کت . دوش . (ناظم الاطباء). شانه ٔ مردم . (غیا
کتیبهلغتنامه دهخداکتیبه . [ ک ِ / ک َ ب َ/ ب ِ ] (از ع ، اِ) ممال کتابة عربی . (فرهنگ فارسی معین ). نوشته : کتاب و کلک همه کاتبان نمونه شودچو کلک او بنگارد کتیبه های کتاب . <p class="author"
کتابلغتنامه دهخداکتاب . [ک ِ ] (ع اِ) نامه . ج ، کُتُب ، کُتب . (منتهی الارب ). آنچه در آن نویسند، تسمیة بالمصدر سمی به لجمعه ابوابه و فصوله و مسائله . (از اقرب الموارد). سِفر. (دهار) (نصاب ). مجموعه ٔ خطی یا چاپی . (فرهنگ فارسی معین ).اجتماع چند جزو نوشته شده یا چاپ شده که آنها را بهم منضم ک
دره کتلغتنامه دهخدادره کت . [ دَرْ رَ ک َ ] (اِخ ) دهی است از بخش دهدز شهرستان اهواز. واقع در 14هزارگزی جنوب خاوری دهدز، با 155 تن سکنه . آب آن ازچاه و قنات و راه آن مالرو است . اهالی آن در تابستان به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغ
حرسنکتلغتنامه دهخداحرسنکت . [ ؟ ک َ ] (اِخ ) شهرکی است از چاچ [ به ماوراءالنهر ] و از آن کمانهای چاچی خیزد و جائی خرم است و بسیارنعمت و آبادان . (حدود العالم ).
حرکتلغتنامه دهخداحرکت . [ ح َ رَ ک َ ] (ع مص ) حَرَکة. جنبش . جنبیدن . مقابل سکون ، آرام ، آرامیدن ، درنگ . تحشحش . حشحشة. کون . ذماء. تقتقة. رکضت . نهضت . مور. تمور. تکان . تکان خوردن . سید جرجانی گوید: حرکت اشغال حیزی است پس از حیزی . و هم او گوید: حرکت خروج از قوه است به فعل بر سبیل تدریج
حسن شرکتلغتنامه دهخداحسن شرکت . [ح ُ ن ِ ش ِ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) و آن عبارت است از دادن و ستدن در معاملات بر وجه اعتدال ، چنانکه موافق طبایع دیگران افتد. (نفائس الفنون بخش حکمت ).