کتکلغتنامه دهخداکتک . [ ک َ ت َ ] (اِخ ) قریه ای است چهار فرسخ میانه ٔ شمال و مغرب بیرم از قصبات لارستان . (فارسنامه ٔ ناصری ).
کتکلغتنامه دهخداکتک . [ ک َ ت َ ] (اِ) به هندی نام دانه ای است که آن را بکوبند و ببیزند و در آب گل آلود ریزند آب را صاف کند. (برهان ) (ناظم الاطباء). نام حبه ای است که چون او را ساییده بر میان آبی که با لای آمیخته باشد بریزند آب را صافی سازد. (از فرهنگ جهانگیری ).
کتکلغتنامه دهخداکتک . [ ک َ ت َ ] (اِ) گوسفند کوچک باشد که به عربی آن را نَقَد گویند. (سروری ). نوعی از گوسفند است که دست و پای او کوتاه می باشد و به عربی نَقَد می گویند و آن گوسفند بحرین است . (برهان ). نوعی از گوسپند کوتاه دست و پای زشت روی که آنرا کتک گویند. (منتهی الارب ذیل نقد). یکنوع گ
کتکلغتنامه دهخداکتک . [ ک َ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان . کوهستانی . سکنه 500 تن . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات ، پشم و لبنیات . شغل اهالی زراعت ، حشم داری . صنایع دستی قالی ، قالیچه ، جوال و گلیم بافی است . (از
کتغلغتنامه دهخداکتغ. [ ک َ ت َ ] (اِ) کشک . (از برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کَتَخ . (از برهان ). رجوع به کتخ شود.
قتقلغتنامه دهخداقتق . [ ق َ ت ِ ] (ترکی ، اِ) قاتق . (ناظم الاطباء). ماست و کشک . (آنندراج ). || ترشی که در آش کنند و نانخورش سازند. (آنندراج ). رجوع به قاتق شود.
قتقفرهنگ فارسی معین(قَ تِ) [ تر. ] (اِ.) = قاتق : 1 - ماست و کشک . 2 - ترشی ای که در آش کنند و نانخورش سازند.
خیرآباد کتکلغتنامه دهخداخیرآباد کتک . [ خ َ ک َ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان توابع ارسنجان بخش زرقان شهرستان شیراز. واقع در90 هزارگزی خاور زرقان و 3 هزارگزی راه فرعی توابع ارسنجان به کربال با 115
کتکرلغتنامه دهخداکتکر. [ ک َ ک َ ] (ص مرکب ) بمعنی کتکار است که درودگر باشد. (برهان ). درودگر. نجار. (ناظم الاطباء). رجوع به کتکار و کتگار و کتگر شود.
کتکانلغتنامه دهخداکتکان .[ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایه ٔ شهرستان قزوین . کوهستانی و سردسیر. سکنه 158 تن . آب آن از رودخانه ٔ ورتوان . محصول آنجا غلات و پنبه . شغل اهالی زراعت است . (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1<
کتکالغتنامه دهخداکتکا. [ ک َ ] (اِ)در گیلان نوعی از شیرینی است که آن را با روغن گردو و آرد گندم سازند و کتکا خوانند. (یادداشت مؤلف ).
کتکاتلغتنامه دهخداکتکات . [ ک َ ] (ع ص ) مرد بسیارگوی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پر حرف . (ناظم الاطباء).
کتک زدنلغتنامه دهخداکتک زدن . [ ک ُ ت َ زَ دَ ] (مص مرکب ) سیاست کردن . آزردن . جفا نمودن . (ناظم الاطباء). کسی را مورد ضرب (کتک ) قرار دادن . (فرهنگ فارسی معین ). زدن با هر چیز. زدن با دست یا چوب و امثال آن . زدن برای شکنجه .
کتکرلغتنامه دهخداکتکر. [ ک َ ک َ ] (ص مرکب ) بمعنی کتکار است که درودگر باشد. (برهان ). درودگر. نجار. (ناظم الاطباء). رجوع به کتکار و کتگار و کتگر شود.
کتکانلغتنامه دهخداکتکان .[ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایه ٔ شهرستان قزوین . کوهستانی و سردسیر. سکنه 158 تن . آب آن از رودخانه ٔ ورتوان . محصول آنجا غلات و پنبه . شغل اهالی زراعت است . (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1<
کتک خوردنلغتنامه دهخداکتک خوردن . [ ک ُ ت َ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) مورد ضرب کتک واقع شدن . (فرهنگ فارسی معین ). ضرب دیدن و صدمه دیدن از کسی با دست یا چوب و مانند آن . شکنجه دیدن .آزار دیدن . جفا دیدن . رجوع به کتک و کتک زدن شود.
خیرآباد کتکلغتنامه دهخداخیرآباد کتک . [ خ َ ک َ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان توابع ارسنجان بخش زرقان شهرستان شیراز. واقع در90 هزارگزی خاور زرقان و 3 هزارگزی راه فرعی توابع ارسنجان به کربال با 115
قبق کتکلغتنامه دهخداقبق کتک . [ ق َ ک َ ] (ترکی ، صوت مرکب ) کلمه ٔ فعل است یعنی ملتفت باش ، مواظب باش که مهمان می آید. (ناظم الاطباء). قَبق گُرگ . (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ).