کراتنلغتنامه دهخداکراتن . [ ک َ ت َ / ک َرْ را ت َ] (اِ) عنکبوت . کارتن . کارتنه . دیوپا. کارتنگ . کره تن . کروتنه . کراتین . (فرهنگ فارسی معین ) : مگس را پرده کی برگیرد آنگه که اندر پرده ٔ کراتن افتاد. قوا
کراتنفرهنگ فارسی عمید=عنکبوت: ◻︎ همی بستد سنان من روانها همچو بویحیی / همی برشد کمیت من به تاری همچو کراتن (فرقدی: لغتنامه: سنان).
کراتینلغتنامه دهخداکراتین . [ ک َ / ک َرْ را ] (اِ) عنکبوت . کراتن . (فرهنگ فارسی معین ) : مثل آنان که بدون خدای دوستان و معبودان گیرند از اصنام چون مثل کراتین است . (تفسیر ابوالفتوح از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به عنکبوت و کراتن شود.
قراطنلغتنامه دهخداقراطن . [ ق َ طُ ] (معرب ، اِ) ماءالعسل را نامند و آن عسل قلیل است که طبخ کرده شود با ماء کثیر. ماءالعسل ساذج است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). ماءالعسل ساذج است . صاحب اسرار الطب گفته عسل قلیل است که به آب بسیار پخته باشند. (مخزن الادویه ).
مالی قراطنلغتنامه دهخدامالی قراطن . [ طُ ] (معرب ، اِ) اسم یونانی ، و مالی به معنی عسل و قراطن آب است و ماء القراطن که مستعمل اطباء است محرف اوست و آن عبارت است از ماءالعسل که دو جزو آب باران و یا آب صاف را با یک جزو عسل بجوشانند تا ثلث بماند، ملین طبع و رافع قی ... (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به
کروتنلغتنامه دهخداکروتن . [ ک َ رَ / رُو ت َ ] (اِ) به فارسی عنکبوت است . (فهرست مخزن الادویه ). کارتنه . دیوپای . رجوع به کروتنه شود.
کراتینلغتنامه دهخداکراتین . [ ک َ / ک َرْ را ] (اِ) عنکبوت . کراتن . (فرهنگ فارسی معین ) : مثل آنان که بدون خدای دوستان و معبودان گیرند از اصنام چون مثل کراتین است . (تفسیر ابوالفتوح از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به عنکبوت و کراتن شود.
دیوپالغتنامه دهخدادیوپا. [ وْ ] (ص مرکب ) دیوپای . آنکه پایی مانند پای دیو دارد. (اصل کلمه ٔ دیبجات در سانسکریت ). (یادداشت مؤلف ). || (اِ مرکب ) عنکبوت . (برهان ) (از جهانگیری ) (صحاح الفرس ) (لغت فرس اسدی ) (از آنندراج ). غنده . تننده . تنند. وِندرِ (در تداول مردم قزوین ). کارتنه . تنندو. ک
ابویحییلغتنامه دهخداابویحیی . [ اَ بو ی َ یا ] (اِخ ) کنیت ملک الموت . (مهذب الاسماء). عزرائیل . کنیت مهتر عزرائیل . (مؤید). بویحیی : به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی که از شمشیر بویحیی نشان ندهد کس از احیا. سنائی .همی بستد سنان
سنانلغتنامه دهخداسنان . [ س ِ ] (ع اِ) سرنیزه .(آنندراج ). نیزه . (غیاث ) (منتهی الارب ) : همی بستد سنان من روانها همچو بویحیی همی برشدکمیت من بتاری همچو کراتن . فرقدی .همی سر آرد بار آن سنان نیزه ٔ اوهرآینه که همه خون خورد سر
ستدنلغتنامه دهخداستدن . [ س ِ ت َ دَ ] (مص ) پهلوی «ستتن » . گرفتن . دریافت کردن . رجوع کنید به استدن . ستادن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). گرفتن . (آنندراج ) (غیاث ) : کآن تبنگو کاندر آن دینار بودآن ستد زیدر که ناهشیار بود. رودکی .<