کفاییفرهنگ فارسی معین(کِ) [ ع . کفائی ] (ص نسب .) منسوب به کفایت . ؛ واجب ~ امری واجب که چون یک تن آن را انجام دهد، اجرای آن از عهدة دیگران ساقط شود. مق واجب عینی .
کیفالغتنامه دهخداکیفا. [ ک َ / ک ِ ] (اِ) زخم مهلک . || رنج و آزار و درد. کیغا. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ). رجوع به کیغا شود.
کفالغتنامه دهخداکفا. [ ] (اِ) در فهرست مخزن الادویه این کلمه در فصل الکاف مع الفاء بدینسان «کفا وکفری وعای طلع نخل است » آمده ولی در متن این کتاب وهمچنین در کتاب اختیارات بدیعی و تحفه ٔ حکیم مؤمن و الفاظ الادویه کفا نیامده است . رجوع به کفری شود.
کفالغتنامه دهخداکفا. [ ک َ ] (اِ) رنج و سختی و محنت و تنگی . (برهان ). سختی و رنج . (لغت فرس چ اقبال ص 13 و 14). محنت و رنج . (انجمن آرا) (آنندراج ). سختی و محنت و مشقت و تنگی . (ناظم الاطباء) : م
کفاءلغتنامه دهخداکفاء. [ ک َ ] (ع اِ) پاداش . (منتهی الارب ) (آنندراج ). پاداش و جزا. || همتا و مانند. (ناظم الاطباء).
کفاءلغتنامه دهخداکفاء. [ ک ِ ] (ع اِ) ج ِ کَف ء. (ناظم الاطباء). ج ِکفؤ. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (شرح قاموس ). || ج ِ کفی ٔ. (از تاج العروس ) (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغة). رجوع به مفردات کلمه شود.
واجبفرهنگ فارسی عمید۱. لازم؛ ضروری.۲. (فقه) آنچه بهجا آوردنش لازم باشد و ترک آن گناه و عِقاب داشتهباشد؛ بایا؛ بایست؛ بایسته.۳. (فلسفه) [مقابلِ ممکن] ویژگی موجودی که در وجود خود نیازمند علّتی نباشد.⟨ واجب کفایی: (فقه) امری که هرگاه یک تن آن را انجام دهد از عهدۀ دیگران ساقط میشود.
کفائیلغتنامه دهخداکفائی . [ ک ِ ] (ع ص نسبی ) منسوب به کفایت . کفایی . (از فرهنگ فارسی معین ).- واجب کفائی ؛ (در اصطلاح فقه ) امری واجب که چون یک یا چند تن آن را انجام دهند اجرای آن از عهده ٔ دیگران ساقط شود. مانند نماز میت و جهاد. مقابل واجب عینی مانند نماز و زکوة
واجبفرهنگ فارسی معین(ج ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - لازم ، ضروری . 2 - فعلی که عمل بدان لازم است و ترکش گناه دارد. 3 - سزاوار، شایسته . 4 - مایحتاج . ؛~ عینی واجبی که هر فرد مسلمان مکلف است به شخصه انجام دهد. ؛ ~ کفایی واجبی است که چون بعض افراد آن را انجام دهند، تکلیف از گردن دیگران ساقط شود. مانند: کفن و دفن اموات .
فریضهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: عمل داوطلبانه فریضه، تکلیف شرعی، واجب، مستحب توصیۀ جدی، مشورت فرمان، فتوا، دستور حکم حقوقی، حکم، رأیدادگاه اصل، قواعد، مقررات، قاعده فرایض، اصول دین، فروع دین، قانون شرع، احکام، ده فرمان، انجیل رویۀقضایی، مدل، الگو، سنت، عرف احتیاط، واجب کفایی، واجب عینی، مافرضالله، مافیالذمه امر بهمعروف،
واجبلغتنامه دهخداواجب . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) لازم . (اقرب الموارد) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حتمی . ناگزیر. (ناظم الاطباء). گرور . (برهان ) (ناظم الاطباء). بایسته . بایا. (ناظم الاطباء). حتم . (دهار) (ترجمان قرآن عادل ). بودنی . محتوم : واجب نبود به ک