کفل پوشلغتنامه دهخداکفل پوش . [ ک َ ف َ ] (نف مرکب ) پوشنده ٔ کفل . || (اِ مرکب ) نوعی از پوشش اسب است و آن را ترکان اورتگ خوانند. (برهان ) (از آنندراج ). پارچه ٔ دوخته ای که بر کفل حیوان باری و سواری اندازند که در تکلم آشرمه است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). کپل پوش . ساغری پوش . (یادداشت مؤلف )
کفچللغتنامه دهخداکفچل . [ ک َ چ َ ] (اِ) کفل و سرین اسب . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
کفللغتنامه دهخداکفل . [ ک َ] (ع مص ) پذیرفتار دادن .(منتهی الارب ). ضامن شدن . (از اقرب الموارد). پایندانی کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). پذیرفتار دادن و ضامن دادن . (ناظم الاطباء): یقال ، کفلت عنه بالمال لغریمه ؛ یعنی پذیرفتار مال وی شدم در پیش غریم وی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
کفللغتنامه دهخداکفل . [ ک َ ف َ ] (ع اِ) سرین و پس . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). عجز. (از اقرب الموارد). کپل . سرین . سرون . شنج . ردف و امروز گوشت برآمده بالای سرین را گویند. (یادداشت مؤلف ) : مرکب دین که زاده ٔ عرب است داغ یونانش بر کفل منهید <p clas
کفللغتنامه دهخداکفل . [ ک ِ ] (ع اِ) بهره . (منتهی الارب ) (شرح قاموس ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن ) (غیاث ). نصیب . (دهار) (شرح قاموس ). حصه ٔ چیزی . (غیاث ). حظ و نصیب . (از اقرب الموارد) : من یشفع شفاعة سیئة یکن له کفل منها. (قرآن <span class="hl" dir
ساغری پوشلغتنامه دهخداساغری پوش . [ غ َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) کفل پوش (در اسب )،جامه که ساغری اسب را پوشاند. رجوع به ساغری شود.
کفچل پوشلغتنامه دهخداکفچل پوش . [ ک َ چ َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) کفل پوش و آن نوعی از پوشش باشد که زردوزی کنند و بر پشت اسب اندازند و آن را به ترکی اورتک خوانند. (از برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
کون پوشلغتنامه دهخداکون پوش . (نف مرکب ) پوشنده ٔ کون .آنچه کون را پوشد. || (اِ مرکب ) ساغری پوش . کفل پوش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گه خیش با گلاله به سر درکشد فساروز کوردین کند جل و کون پوش هفت رنگ .سوزنی (یادداشت ایضاً).
شیرکیلغتنامه دهخداشیرکی . (اِ) چارپایی چینی که دارای بدنی زرد و دهان سیاه می باشد. (ناظم الاطباء). || قسمی از پوشاک اسب که به رنگ این حیوان باشد. (ناظم الاطباء). در اصطلاح اصطبل (در یراق اسب ). کفل پوش اسب . (یادداشت مؤلف ) : دامن ابریسکی ّ شیرکی هست چون این لا
کفللغتنامه دهخداکفل . [ ک َ] (ع مص ) پذیرفتار دادن .(منتهی الارب ). ضامن شدن . (از اقرب الموارد). پایندانی کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). پذیرفتار دادن و ضامن دادن . (ناظم الاطباء): یقال ، کفلت عنه بالمال لغریمه ؛ یعنی پذیرفتار مال وی شدم در پیش غریم وی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
کفللغتنامه دهخداکفل . [ ک َ ف َ ] (ع اِ) سرین و پس . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). عجز. (از اقرب الموارد). کپل . سرین . سرون . شنج . ردف و امروز گوشت برآمده بالای سرین را گویند. (یادداشت مؤلف ) : مرکب دین که زاده ٔ عرب است داغ یونانش بر کفل منهید <p clas
کفللغتنامه دهخداکفل . [ ک ِ ] (ع اِ) بهره . (منتهی الارب ) (شرح قاموس ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن ) (غیاث ). نصیب . (دهار) (شرح قاموس ). حصه ٔ چیزی . (غیاث ). حظ و نصیب . (از اقرب الموارد) : من یشفع شفاعة سیئة یکن له کفل منها. (قرآن <span class="hl" dir
کفللغتنامه دهخداکفل . [ ک ُف ْ ف َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ کافل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || ج ِ کفیل . (ناظم الاطباء) رجوع به مفردهای کلمه شود.
کفلفرهنگ فارسی عمید۱. بهره؛ نصیب.۲. مثل؛ نظیر.۳. کفالت.۴. قطعهای از نمد یا پلاس که بر گرد کوهان شتر میگذارند.۵. کسی که بر ترک شخص سوار میشود.
خشکفللغتنامه دهخداخشکفل . [ خ ُ ک َ ف َ ] (اِخ ) نام بستر عریض نهر شیر داربن به مازندران . (از مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 69).
متکفللغتنامه دهخدامتکفل . [ م ُ ت َ ک َف ْ ف ِ ] (ع ص ) ضامن ومتعهد. (غیاث ). ضامن و متعهد و پذیرفتار کسی گردنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ضامن و متعهد و کفیل و آن که پذیرفتاری از کسی میکند. پرستار و پذیرفتار و عهده دار. (ناظم الاطباء) : و استاد
ذوالکفللغتنامه دهخداذوالکفل . [ ذُل ْ ک ِ ] (اِخ ) مشهد ذی الکفل ، از محال کوفه و نزدیک بشهر کوفه و مزار است .
ذوالکفللغتنامه دهخداذوالکفل . [ ذُل ْ ک ِ ] (اِخ ) نام برادر ذوالنون مصری . در صفة الصفوة آرد: و پدر او «پدر ذوالنون » مولای اسحاق بن محمد انصاری بود و او را چهار پسر بود: ذوالنون ، ذوالکفل ، عبدالباری ، همیسع. و رجوع به ذوالنون شود.