کلاغلغتنامه دهخداکلاغ . [ ک َ ] (اِ) معروف است و آن را زاغ دشتی هم می گویند. (برهان ) (آنندراج ). غراب . (ترجمان القرآن ). ابوزاجر. (دهار). قلاق . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ). زاغ . غراب .(زمخشری ). بمعنی زاغ در غیاث و بهار عجم بالضم آمده ... (آنندراج ). ابوالقعقاع . ابوالاخبل . ابن دایه ، غ
کلاغلغتنامه دهخداکلاغ . [ ک ُ / ک َ ] (اِ) صاحب مؤیدالفضلا گوید: کلاغ بالضم و قیل بالفتح ، کنگر باشد که آن را گرد بر گرد قبور بزرگان می دارند و آن از سنگ و چوب نیز بود. (برهان ) (آنندراج ).
کلاغفرهنگ فارسی عمیدپرندهای حرامگوشت با پرهای سفید و سیاه و منقار سیاه که حشرات و جانوران کوچک را شکار میکند.
کلاچکلغتنامه دهخداکلاچک . [ ک َ چ ِ ] (اِ) به لغت تنکابنی ودع است . (فهرست مخزن الادویه ). و رجوع به کلاجک و کلاچیک و ودع شود.
کلاچیکلغتنامه دهخداکلاچیک . [ ک َ ] (اِ) به لغت تنکابن ودع است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به کلاچک و وَدع و وَدَعَة شود.
کلاکلغتنامه دهخداکلاک . [ ک َ ] (اِ) چوب دراز سرکجی باشد که گل و میوه که دست به آنها نرسد بدان بچینند. (برهان ) (ناظم الاطباء). چوب دراز سرکجی که به هر میوه که دست نرسد چوگان آن را بر شاخه انداخته به زیر کشند و میوه ٔ آن را بچینند. (از جهانگیری )(از انجمن آرا) (از آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین
کلاکلغتنامه دهخداکلاک . [ ک َ ] (اِ) دشت و صحرایی که مطلقاًدر آن زراعت نشده باشد. (برهان ) (آنندراج ). بیابانهائی که زراعت بخود ندیده . لم یزرع . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دشتی که در آن ابداً زراعت نشده . صحرایی لم یزرع . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کلاکموش شود. || بالای پیشانی که تارک
کلاغورلغتنامه دهخداکلاغور. [ ک ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان مرکزی بخش حومه ٔ شهرستان سبزوار است و 186 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کلاغکلغتنامه دهخداکلاغک . [ ک َ غ َ ] (اِ) گیاهی است از گروه تک لپه ها از دسته سوسنی ها با گل های آبی رنگ به شکل کره های کوچک و دارای ماده ٔ سمی موسکارین . (از گیاه شناسی گل گلاب چ سوم ص 306). گیاهی است از تیره ٔ سوسنی ها که علفی است و دارای ریشه ٔ پیازی شکل م
کلاغولغتنامه دهخداکلاغو. [ ک َ ] (اِ) کلاغ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در فرهنگ نیامده و گویا لغتی است در کلاغ و شاید در اصل کلاغی بوده باشد. (احوال و اشعار رودکی ص 1000) : بود اعور کوسج ولنگ و پس من نشسته بر او چون کلاغو بر
کلاغیلغتنامه دهخداکلاغی . [ ک َ ] (اِ) چارقدی ابریشمین که زنان عشایر بر سر کنند. قسمی روی سری زنان از ابریشم و جز آن .دستمال بزرگ ابریشمین که مردان کرد بر کلاه و زنان کرد و جز آنان به سر و روی بندند. مشامی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی پارچه است . (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده ). || نوعی شمش
قارقارلغتنامه دهخداقارقار. (اِ صوت ) نعب . نعیب . حکایت صوت کلاغ . آوای کلاغ . اسم آواز کلاغ . || (اِ) در زبان کودکان کلاغ .
کلاغورلغتنامه دهخداکلاغور. [ ک ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان مرکزی بخش حومه ٔ شهرستان سبزوار است و 186 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کلاغ نشینلغتنامه دهخداکلاغ نشین . [ ک َ ن ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان طغرود است که در بخش دستجرد شهرستان قم واقع است و 129 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کلاغ زدنلغتنامه دهخداکلاغ زدن . [ ک َ زَ دَ ] (مص مرکب ) با تیر زدن به کلاغ ، دو کلاغ زد. (فرهنگ فارسی معین ). || طعنه و تمسخرکردن . (فرهنگ فارسی معین ). کلاغ گرفتن . کنایه از طعنه زدن و کردن . (آنندراج ). و رجوع به کلاغ گرفتن شود.
کلاغ گرفتنلغتنامه دهخداکلاغ گرفتن . [ ک َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) صید کردن و گرفتن کلاغ . (فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از استهزا و تمسخر و ریشخند کردن . (برهان ) (انجمن آرا). کنایه از طعنه زدن و تسمخر کردن و ریشخند زدن . (فرهنگ فارسی معین ). طعنه زدن ، استهزا کردن . (غیاث ). کلاغ زدن ، کنایه از طع
چنگ کلاغلغتنامه دهخداچنگ کلاغ . [ چ ُ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پائین رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه . در بیست هزارگزی شمال خاوری کدکن و هفت هزارگزی خاور کال چغوکی . در دامنه قرار دارد. معتدل است و 159 تن سکنه دارد. فارسی زبانند. آب آن از قنات مشروب میشود.
چاله کلاغلغتنامه دهخداچاله کلاغ . [ ل َ ک َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان که در 7 هزارگزی شمال خاوری قلعه ٔ رئیسی واقع شده و 35 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl" di
خط پای کلاغلغتنامه دهخداخط پای کلاغ . [ خ َطْ طِ ی ِ ک َ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) مطلق خط شکسته ٔ ناخوان و پریشان که گویا کلاغ پنجه زده است و آنرا خط پنج گربه نیز خوانند و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته . (آنندراج ) : دارد از خط شکسته انتعاشی طبع اوزشت تر باشد شکسته چ
گوزکلاغلغتنامه دهخداگوزکلاغ . [ گ َ / گُو ک َ ] (اِ مرکب ) میوه ٔ درخت سرو. (فرهنگ نظام ) : آن جوزگره نگر به صوف اخضرچون سرو که او گوزکلاغ آرد بر. نظام قاری (دیوان چ استانبول ص 123<
نان کلاغلغتنامه دهخدانان کلاغ . [ ن ِ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رستنی باشد که در زمین های نمناک روید و آن را به عربی خبزالغراب گویند. (برهان قاطع) (انجمن آرا). نام رستنی که در زمین نمناک بهم رسد. (ناظم الاطباء). نام گیاهی است دوائی و خوراکی که روی زمین پهن می شود و ثمرش مانند دکمه است و نام