کلاهلغتنامه دهخداکلاه . [ ک ُ ] (اِ) چیزی که از پوست و پارچه ٔ زربفت و غیره دوزند و برسرگذارند. (برهان ) (آنندراج ). سربند و هرچیزی که از پارچه و پوست و نمد و زربفت و تیرمه و جز آن سازند و جهت پوشش برسرگذارند. (ناظم الاطباء). وجه اشتقاق آن بدرستی معلوم نیست . در کردی «کولاو» و پهلوی ظاهراً «ک
کلاهفرهنگ فارسی عمیدپوششی برای سر از جنس پارچه، پوست، یا نمد؛ پوشش سر.⟨ کلاه سهترک: نوعی کلاه درویشی.⟨ کلاه چهارترک: نوعی کلاه درویشی.
کلاهفرهنگ فارسی معین(کُ) (اِ.) سرپوش و هر چیزی که از پارچه و پوست و نمد و جز آن سازند و جهت پوشش بر سر گذارند و آن انواع گوناگون دارد: شاپو، نظامی ، مردانه ، زنانه ، ایمنی ، آهنی ، حصیری و مانند آن . ؛ ~ دو تن تو هم رفتن کنایه از: اختلاف پیدا کردن ، از هم ناراحت شدن . ؛ ~ کسی پس معرکه بودن کنایه از: عقب ماندن یا عقب
واگویۀ استانداردstandard calloutواژههای مصوب فرهنگستانواگویۀ بین خدمه در هنگام عملیات که تعیینکنندۀ شرایط و اقدامات و وضعیت تجهیزات و کلیدها و مشاهدات دیداری یا دیگر موارد عملیاتی تصریحشده در روالها است
کلگاهلغتنامه دهخداکلگاه . [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان فعله کری است که در بخش سنقر کلیایی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 375 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کلاهونلغتنامه دهخداکلاهون . [ ک ُ ] (اِخ ) نام پهلوانی و بهادری بوده . (برهان ) (آنندراج ). نام پهلوانی بوده . (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا). مصحف کلاهور. (حاشیه ٔ برهان مصححح دکتر معین ).
کلاه گیسلغتنامه دهخداکلاه گیس . [ ک ُ ] (اِ مرکب ) گیسوی مصنوعی که زنان بی موی یا کم موی آن را بر سر گذارند. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کلاگیس شود.
کلاه ورلغتنامه دهخداکلاه ور. [ ک ُ وَ ] (ص مرکب ) بمعنی کلاه ملک . (آنندراج ). تاجور. کلاهدار. تاجدار. پادشاه . و رجوع به ترکیب کلاه ملک شود.
کلاه پوستیلغتنامه دهخداکلاه پوستی . [ ک ُ ] (اِخ ) تیره ای از ایل بهارلو (از ایلات خمسه ٔ فارس ). (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 86).
کلاه دیولغتنامه دهخداکلاه دیو. [ ک ُهَِ وْ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دساسة، سماروغ سفید و آن رستنی باشد که آن را خایه دیس و کلاه دیو نیز گویند. (حاشیه منتهی الارب ). و رجوع به مدخل بعد شود.
کلاه کبودلغتنامه دهخداکلاه کبود. [ ک ُ ک َ ] (اِخ ) دهی است از بخش روانسر شهرستان سنندج که 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
خاقان کلاهلغتنامه دهخداخاقان کلاه . [ ک ُ ] (ص مرکب ) صاحب کلاه خاقانی . کنایت از عظمت و بزرگی است : فریدون کمر بلکه خاقان کلاه .نظامی .
خجسته کلاهلغتنامه دهخداخجسته کلاه . [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ ک ُ ] (اِ مرکب ) کلاه خجسته . تاج مبارک . تاج خجسته . تاج با میمنت : بیامد خروشان بقلب سپاه بسر برنهاد آن خجسته کلاه . فردوسی .چو شاپور گشت از در ت
خورشیدکلاهلغتنامه دهخداخورشیدکلاه . [ خوَرْ / خُرْ ک ُ ] (اِخ ) نامی بود که ایرانیان به کاترین دوم روسی می دادند. (یادداشت بخط مؤلف ).
زره کلاهلغتنامه دهخدازره کلاه . [ زَ / زِ رِ ه ِ ک ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مغفری که از کناره های آن پارچه ٔ زره مانندی آویزان است تا در هنگام نبرد، گردن را محافظت نماید. (ناظم الاطباء). رجوع به زره خود و زره شود.
زرین کلاهلغتنامه دهخدازرین کلاه . [ زَرْ ری ک ُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) آنکه کلاه زرین داشته باشد. با کلاه زرین . با کلاه طلائی . (آنندراج ). با کلاه زرین . با کلاه طلائی . دارنده ٔ کلاهی از زر. || پیشخدمت حضور پادشاه . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). نوعی از غلامان و چاکران . (یادداشت بخط مرحوم