کلوخ کوبلغتنامه دهخداکلوخ کوب . [ ک ُ ] (نف مرکب ) کوبنده ٔ کلوخ . که کلوخ کوبد. || (اِ مرکب ). تخماق . (ناظم الاطباء). آلتی است که مزارعان بدان کلوخ کلان را بکوبند و بشکنند. (غیاث ). سنگی بر سر دسته ٔ چوبین استوار کرده که با آن کلوخ و نخاله ٔ گچ و جز آن کوبند. تخماق . مِفَضَّه . مدقه . مِرزَبَّه
کلوخلغتنامه دهخداکلوخ . [ ک ُ ] (اِ) گل خشک شده . (از برهان ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). مدر. مدرة. (منتهی الارب ). پاره ای گل خشک شده به صورت سنگ . پاره های گل خشک شده به درشتی مشتی و بزرگتر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آستین بگرفتمش گفتم
ارزبهلغتنامه دهخداارزبه . [ اِ زَب ْ ب َ ] (ع اِ) کلوخ کوب . تخماق کلوخ کوب آهن یا عام است . (منتهی الأرب ). کوبین که به آن چیزی را کوبند.
کلوخلغتنامه دهخداکلوخ . [ ک ُ ] (اِ) گل خشک شده . (از برهان ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). مدر. مدرة. (منتهی الارب ). پاره ای گل خشک شده به صورت سنگ . پاره های گل خشک شده به درشتی مشتی و بزرگتر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آستین بگرفتمش گفتم
کلوخلغتنامه دهخداکلوخ . [ ک ُ ] (اِ) گل خشک شده . (از برهان ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). مدر. مدرة. (منتهی الارب ). پاره ای گل خشک شده به صورت سنگ . پاره های گل خشک شده به درشتی مشتی و بزرگتر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آستین بگرفتمش گفتم
دیوکلوخلغتنامه دهخدادیوکلوخ . [ وْ ک ُ ] (اِ مرکب ) کلوخهای بزرگ را گویند که در وقت شیار کردن از زمین برخیزد و بر اطراف ریزد. (برهان ) (آنندراج ). کلوخهای گنده ٔ بزرگ را گویند که از زمین شیار کرده باشند و از آن دشوار گذر توان نمود. (جهانگیری ).