کلیلیلغتنامه دهخداکلیلی . [ ک َ ] (حامص ) تاریکی چشم باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 524) (لغت نامه ٔ اسدی یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
قلیلیلغتنامه دهخداقلیلی . [ ق ِل ْ لی لا ] (ع اِ) همه و جمله . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). اخذه بقلیلاه ؛ ای بجملته . (اقرب الموارد). رجوع به قِلّیلَة شود.
قليلادیکشنری عربی به فارسیاندک , کم , کوچک , خرد , قد کوتاه , کوتاه , مختصر , ناچيز , جزءي , خورده , حقير , محقر , معدود , بچگانه , درخور بچگي , پست
اکلیلیلغتنامه دهخدااکلیلی . [ اِ ] (ص نسبی ) منسوب به تاج . || گلی که به سر می ریزند. (ناظم الاطباء). || به اکلیل رنگ شده . || نام قرحه ای در چشم . (یادداشت مؤلف ). || درزیست در میان استخوانهای سر بر پیش سر بر آن موضعکه کناره ٔ کلاه بر وی نشیند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).- عظم
سختسرخرگی اکلیلیcoronary arteriosclerosisواژههای مصوب فرهنگستاننوعی سختسرخرگی که سرخرگهای اکلیلی را مبتلا میکند متـ . تصلب شرایین اکلیلی