کماسه گرلغتنامه دهخداکماسه گر. [ ک َ س َ / س ِ گ َ ] (ص مرکب ) آنکه کماسه سازد. آنکه شغل وی ساختن کماسه باشد : کماسه گر نه همانا کراسه خر باشدکه با کماسه کراسه گشود نتواند. سوزنی (از آنندراج ).رجوع به
کماشةلغتنامه دهخداکماشة. [ ک َ ش َ ] (ع مص ) تیزرو گردیدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || سبک و کافی و بسند شدن . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). کافی و بسنده شدن . (ناظم الاطباء).
کماسهلغتنامه دهخداکماسه . [ ک ُ س َ / س ِ ] (ص ، اِ) کاریزکن و چاه جوی را گویند. (برهان ). کاریز کن . (آنندراج ). کاریز کن و چاخو. (ناظم الاطباء). جهانگیری نیز در این معنی گویند: «کاریز کن باشد و آن را کمانه نیز گویند» و به این معنی «کماسه » تصحیفی است از «کما
کماسهلغتنامه دهخداکماسه . [ ک َ س َ / س ِ ] (اِ) به معنی کماس است که تُنگ گردن کوتاه باشد. (برهان ). کماس . (آنندراج ). ظرف تنگ گردن کوتاه . (ناظم الاطباء). و رجوع به کماس شود. || به معنی کماس است که کاسه ٔ چوبین باشد. (آنندراج ). کاسه ٔ چوبین گدایان و شبانان
کماسهلغتنامه دهخداکماسه . [ ک ُ س َ / س ِ ] (اِخ ) نام کوهی است به ولایت خراسان . (برهان ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
قماشةلغتنامه دهخداقماشة. [ ق ُ ش َ ] (ع اِ) قماش . کالا. میدانی در کلمه ٔ اثاث مینویسد: قماشه ٔ خانه چون دیگ و تبر و تاوه و آتش زنه . (السامی فی الاسامی ). رجوع به قماش شود.
کماسه گریلغتنامه دهخداکماسه گری . [ ک َ س َ / س ِ گ َ ] (حامص مرکب ) ساختن کَماسه . (فرهنگ فارسی معین ). شغل و عمل کماسه گر : امام بلخ کماسه گری نکو داندکه از کماسه می اندرپیاله گرداند. سوزنی (از آنندراج ).
کماسهلغتنامه دهخداکماسه . [ ک َ س َ / س ِ ] (اِ) به معنی کماس است که تُنگ گردن کوتاه باشد. (برهان ). کماس . (آنندراج ). ظرف تنگ گردن کوتاه . (ناظم الاطباء). و رجوع به کماس شود. || به معنی کماس است که کاسه ٔ چوبین باشد. (آنندراج ). کاسه ٔ چوبین گدایان و شبانان
کماسهلغتنامه دهخداکماسه . [ ک ُ س َ / س ِ ] (ص ، اِ) کاریزکن و چاه جوی را گویند. (برهان ). کاریز کن . (آنندراج ). کاریز کن و چاخو. (ناظم الاطباء). جهانگیری نیز در این معنی گویند: «کاریز کن باشد و آن را کمانه نیز گویند» و به این معنی «کماسه » تصحیفی است از «کما
کماسهلغتنامه دهخداکماسه . [ ک َ س َ / س ِ ] (اِ) به معنی کماس است که تُنگ گردن کوتاه باشد. (برهان ). کماس . (آنندراج ). ظرف تنگ گردن کوتاه . (ناظم الاطباء). و رجوع به کماس شود. || به معنی کماس است که کاسه ٔ چوبین باشد. (آنندراج ). کاسه ٔ چوبین گدایان و شبانان
کماسهلغتنامه دهخداکماسه . [ ک ُ س َ / س ِ ] (اِخ ) نام کوهی است به ولایت خراسان . (برهان ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
کماسهفرهنگ فارسی عمیدکاسۀ گدایی: ◻︎ در دست کماسه و بدرهها / گردیده و جمع کرده زرها (طیان: شاعران بیدیوان: ۳۱۱).
کماسهلغتنامه دهخداکماسه . [ ک ُ س َ / س ِ ] (ص ، اِ) کاریزکن و چاه جوی را گویند. (برهان ). کاریز کن . (آنندراج ). کاریز کن و چاخو. (ناظم الاطباء). جهانگیری نیز در این معنی گویند: «کاریز کن باشد و آن را کمانه نیز گویند» و به این معنی «کماسه » تصحیفی است از «کما
کماسهلغتنامه دهخداکماسه . [ ک َ س َ / س ِ ] (اِ) به معنی کماس است که تُنگ گردن کوتاه باشد. (برهان ). کماس . (آنندراج ). ظرف تنگ گردن کوتاه . (ناظم الاطباء). و رجوع به کماس شود. || به معنی کماس است که کاسه ٔ چوبین باشد. (آنندراج ). کاسه ٔ چوبین گدایان و شبانان
کماسهلغتنامه دهخداکماسه . [ ک ُ س َ / س ِ ] (اِخ ) نام کوهی است به ولایت خراسان . (برهان ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
کماسهفرهنگ فارسی عمیدکاسۀ گدایی: ◻︎ در دست کماسه و بدرهها / گردیده و جمع کرده زرها (طیان: شاعران بیدیوان: ۳۱۱).