کمپانیلغتنامه دهخداکمپانی . [ ک ُ ] (فرانسوی یا انگلیسی ، اِ) شرکت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).شرکت تجارتی . (فرهنگ فارسی معین ). || در تداول فارسی زبانان ، صاحب و رئیس شرکت . (فرهنگ فارسی معین ). || در تداول عوام فارسی زبان ، سخت متمول . عظیم دارا: مگر من کمپانیم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا
کمپانیفرهنگ فارسی معین(کُ) [ فر. ] (اِ.) 1 - شرکتی که برای تجارت یا صن عت تشکیل شود. 2 - اشخاصی که با وجود شراکت در سرمایه نام آنان در عنوان بنگاه درج نمی شود. (فره ).
کمانیلغتنامه دهخداکمانی . [ ک َ ] (ص نسبی ) کاریزکن . مقنی . (فرهنگ فارسی معین ) : آن آب که در چشمه همی برد کمانی در چشم همی بیند از آن آب بخروار. امیر معزی (از فرهنگ فارسی معین ).و رجوع به کمانه شود.
کمانیلغتنامه دهخداکمانی . [ ک َ ](ص نسبی ) قوسی و کج و خمیده . (ناظم الاطباء). مقوس . کمان وار. قوسی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منسوب به کمان . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کمان شود.
قمانیلغتنامه دهخداقمانی . [ ق ُ ] (اِخ ) در جغرافیای قدیم ناحیه ای بوده است در بخش پنجم اقلیم هفتم که بر قطعه ٔ کنار دریای نیطش از بخش ششم اقلیم ششم واقع است و به دریاچه ٔ طرمی منتهی میشود. رجوع به ترجمه ٔ ابن خلدون ج 1 ص 148،
کمپانی باشیلغتنامه دهخداکمپانی باشی . [ ک ُ ] (اِ مرکب ) رئیس کمپانی . مدیر شرکت . (فرهنگ فارسی معین ) : دیشب آمده اند در خانه ٔ کمپانی باشی سر خودش و سر پسر و یک کنیزش را بریده اند. (امیر ارسلان ، از فرهنگ فارسی معین ).
کمپانی باشیلغتنامه دهخداکمپانی باشی . [ ک ُ ] (اِ مرکب ) رئیس کمپانی . مدیر شرکت . (فرهنگ فارسی معین ) : دیشب آمده اند در خانه ٔ کمپانی باشی سر خودش و سر پسر و یک کنیزش را بریده اند. (امیر ارسلان ، از فرهنگ فارسی معین ).