کمیلغتنامه دهخداکمی . [ ک َ ] (حامص ) معروف است که در مقابل بسیاری باشد. (برهان ) (آنندراج ). قلت . ضد کثرت و بسیاری . اندکی . (ناظم الاطباء). کم بودن . اندکی . قلت . مقابل افزونی و بسیاری و فراوانی . (فرهنگ فارسی معین ). قلت . ندرت . شذوذ. نزارت . اندکی . مقابل بیشی و فزونی و بسیاری و کثرت
کمیلغتنامه دهخداکمی . [ ک َ ] (اِ) مخفف کمین است که پنهان شدن به قصد شکار و غیره باشد. (برهان ). مخفف کمین است که جای پنهان به قصد شکار و غیره باشد.(آنندراج ). کمین بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ، ص 523)(صحاح الفرس ). کمینگاه . (ناظم الاطباء) :
کمیلغتنامه دهخداکمی . [ ک َ می ی ](ع ص ) دلاور یا مرد با سلاح . ج ، کُماة و اکماء. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). شجاع و دلاور وبا سلاح . (ناظم الاطباء). دلاور و دلیر که با سلاح باشد. (غیاث ). دلاور. (نصاب ). سلاح پوشیده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).مرد با سلاح . دلاور مسلح .
کمیلغتنامه دهخداکمی . [ ک َم ْ می ] (ص نسبی ) چندی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).منسوب به کَم ّ. (ناظم الاطباء). و رجوع به کم شود.
کمیلغتنامه دهخداکمی . [ ک َم ْی ْ ] (ع مص ) نهان داشتن گواهی را. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از معجم متن اللغة). پنهان داشتن گواهی خود را. (ناظم الاطباء). پنهان داشتن گواهی خود را و گوینداختصاص به گواهی ندارد. (از اقرب الموارد). || فروپوشیدن خود را در زره و خود. (آنندراج ) (از اقرب الموارد
کمیچلغتنامه دهخداکمیچ . [ ک َ ] (اِ) این کلمه در فهرست ولف ص 665 دشمن معنی شده و بر اساس نشانیی که داده است در شاهنامه ٔ چ بروخیم دیده نشد.
کمیچیلغتنامه دهخداکمیچی . [ ک َ ] (ص نسبی ) کسی که کمانچه و کمیچه می نوازد. (ناظم الاطباء). منسوب به کمیچه . کمانچه زن . کمانچه نواز. (از فرهنگ فارسی معین ) : یکی کرباس چرخی داده کآن رانپوشد هیچ چنگی و کمیچی . سوزنی (از انجمن آرا و آنندراج
قیمیلغتنامه دهخداقیمی . [ می ی ] (ع ص نسبی ) نسبت است به قیمت . (از اقرب الموارد). || (اصطلاح فقه ) در برابر مثلی . غیرمثلی .
کمیتلغتنامه دهخداکمیت . [ ک ُ م َ / م ِ ] (ع اِ) اسب نیک سرخ فش و دم سیاه ، مذکر و مؤنث در وی یکسان است . ج ، کُمت ، کماتی (کزرابی ) مثله شذوذاً. سیبویه گفت : از خلیل در باره ٔ کمیت سوال کردم . خلیل گفت : این کلمه بدان جهت مصغر شده است که نه سیاه خالص و نه س
کمیژهلغتنامه دهخداکمیژه . [ ک َ ژَ / ژِ ] (اِ) اسب کمیت سیاه دم . (ناظم الاطباء). اسب کهر سیاه دم . (از اشتینگاس ).
کمیساریالغتنامه دهخداکمیساریا. [ ک ُ ](فرانسوی ، اِ) کمیسری . کلانتری . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کمیسری شود.
کمیسرلغتنامه دهخداکمیسر. [ ک ُ س ِ ] (فرانسوی ، اِ) مأمور. (فرهنگ فارسی معین ). || کلانتر. (فرهنگ فارسی معین ). کلانتر. رئیس کلانتری . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
کمیسریلغتنامه دهخداکمیسری . [ک ُ س ِ ] (حامص ) کمیسر بودن . کلانتر بودن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کمیسر شود. || (اِ مرکب ) کلانتری . (فرهنگ فارسی معین ). شعبه ای از شهربانی . و رجوع به کلانتری شود.
کمیتلغتنامه دهخداکمیت . [ ک ُ م َ / م ِ ] (ع اِ) اسب نیک سرخ فش و دم سیاه ، مذکر و مؤنث در وی یکسان است . ج ، کُمت ، کماتی (کزرابی ) مثله شذوذاً. سیبویه گفت : از خلیل در باره ٔ کمیت سوال کردم . خلیل گفت : این کلمه بدان جهت مصغر شده است که نه سیاه خالص و نه س
کمیژهلغتنامه دهخداکمیژه . [ ک َ ژَ / ژِ ] (اِ) اسب کمیت سیاه دم . (ناظم الاطباء). اسب کهر سیاه دم . (از اشتینگاس ).
کمیساریالغتنامه دهخداکمیساریا. [ ک ُ ](فرانسوی ، اِ) کمیسری . کلانتری . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کمیسری شود.
کمیسرلغتنامه دهخداکمیسر. [ ک ُ س ِ ] (فرانسوی ، اِ) مأمور. (فرهنگ فارسی معین ). || کلانتر. (فرهنگ فارسی معین ). کلانتر. رئیس کلانتری . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
کمیسریلغتنامه دهخداکمیسری . [ک ُ س ِ ] (حامص ) کمیسر بودن . کلانتر بودن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کمیسر شود. || (اِ مرکب ) کلانتری . (فرهنگ فارسی معین ). شعبه ای از شهربانی . و رجوع به کلانتری شود.
دست کمیلغتنامه دهخدادست کمی . [ دَ ک َ ] (حامص مرکب ) حالت دست کم . کمی . نقصان . و رجوع به دست کم در ترکیبات دست شود.
پیوند شکمیلغتنامه دهخداپیوند شکمی . [ پ َ / پ ِ وَ دِ ش ِ ک َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نوعی پیوند در درختان و گیاهان و آن خاص درختانیست که از کاشتن دانه بعمل آیندو چنان باشد که نخست شاخه ٔ منظور را از درخت جدا کنند و با کارد پیوند زنی جوانه و یا چشمه های آنرا با م
حاکمیلغتنامه دهخداحاکمی . [ ک ِ ] (حامص ) سمت حاکم . حاکمیت . قدرت . اختیار. حکمرانی : امیرالمؤمنین ترا نگهبان ایشان کرده ، و سیاست ایشان را بتو حواله کرده و تو را جهت حاکمی ایشان خواسته . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313).آن روز هیچ حکم
حکمیلغتنامه دهخداحکمی . [ ] (اِخ ) نام شاعری از ترکان عثمانی از مردم کالی پلی در مائه ٔ 10 هَ . ق . و بیت ذیل از اوست :غم و غصه الم فرقت فغان و ماتم و حسرت پیشوردی بغرمی جانا کباب ایتدی یدی زحمت .