کنجکاولغتنامه دهخداکنجکاو. [ ک ُ ] (نف مرکب ) کنجکاونده . جساس . تفحص کننده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه کنجکاوی کند. متفحص . غوررس . (فرهنگ فارسی معین ) : ای بسا گنج آکنان کنجکاوکان خیال اندیش را شد ریش گاو. مولوی .روستائی شد
کنجکاو شدنلغتنامه دهخداکنجکاو شدن . [ ک ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) متفحص شدن . دقیق گشتن . (فرهنگ فارسی معین ) : من چون خیلی چیزهای راست و دروغ راجع به بدرفتاری آلمانیها شنیده بودم کنجکاو شدم . (زنده به گور هدایت از فرهنگ فارسی معین ).
کنجکاوانهلغتنامه دهخداکنجکاوانه . [ ک ُ ن َ/ ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) بطور کنجکاو. متفحص وار: کنجکاوانه همه جا را وارسی کرد. (فرهنگ فارسی معین ).
کنجکاویلغتنامه دهخداکنجکاوی . [ ک ُ ] (حامص مرکب ) تفحص و تلاش و دقت و غور و امعان . (غیاث ) (آنندراج ). تفحص دقیق . غوررسی . (فرهنگ فارسی معین ).
کنجکاو شدنلغتنامه دهخداکنجکاو شدن . [ ک ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) متفحص شدن . دقیق گشتن . (فرهنگ فارسی معین ) : من چون خیلی چیزهای راست و دروغ راجع به بدرفتاری آلمانیها شنیده بودم کنجکاو شدم . (زنده به گور هدایت از فرهنگ فارسی معین ).
کنجکاوانهلغتنامه دهخداکنجکاوانه . [ ک ُ ن َ/ ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) بطور کنجکاو. متفحص وار: کنجکاوانه همه جا را وارسی کرد. (فرهنگ فارسی معین ).
کنجکاوی کردنلغتنامه دهخداکنجکاوی کردن . [ ک ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تفحص و دقت کردن . جستجو کردن . غور و امعان کردن : مدت سی سال کنجکاوی کردم قول ارسطو و فکرهای فلاطون .میرزا ابوالحسن جلوه .
کنجکاویلغتنامه دهخداکنجکاوی . [ ک ُ ] (حامص مرکب ) تفحص و تلاش و دقت و غور و امعان . (غیاث ) (آنندراج ). تفحص دقیق . غوررسی . (فرهنگ فارسی معین ).