کنداورلغتنامه دهخداکنداور. [ ک ُ وَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کندآور. به معنی «کنداگر» است که حکیم و دانا باشد . (برهان ). حکیم و فیلسوف و دانا را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). کندا و کنداگر.دانا و حکیم . (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ).حکیم و دانا. (ناظم الاطباء) (از غیاث ) :</s
کنداورفرهنگ فارسی عمیددلیر؛ شجاع؛ جنگجو: ◻︎ نه شمشیر کنداوران کند بود / که کینآوری ز اختر تند بود (سعدی۱: ۱۳۸).
کنداوریلغتنامه دهخداکنداوری . [ ک ُ وَ ] (حامص مرکب ) کندآوری . دلاوری و بهادری و مردانگی . (ناظم الاطباء). رشادت . دلاوری . (از فهرست ولف ). عجب . تبختر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ما گله همی کنیم از ابوسلمةبن حفص بن سلیمان که او کندآوری و کبر بر امیرالمؤمنین کند و خ
کنداوریفرهنگ فارسی عمید۱. دلیری: ◻︎ چگونه سر آمد به نیکاختری / بر ایشان برآن روز کنداوری (فردوسی: ۱/۱۲).۲. بزرگی.
کنداوریلغتنامه دهخداکنداوری . [ ک ُ وَ ] (حامص مرکب ) کندآوری . دلاوری و بهادری و مردانگی . (ناظم الاطباء). رشادت . دلاوری . (از فهرست ولف ). عجب . تبختر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ما گله همی کنیم از ابوسلمةبن حفص بن سلیمان که او کندآوری و کبر بر امیرالمؤمنین کند و خ
کنداوریفرهنگ فارسی عمید۱. دلیری: ◻︎ چگونه سر آمد به نیکاختری / بر ایشان برآن روز کنداوری (فردوسی: ۱/۱۲).۲. بزرگی.
چابک اندیشلغتنامه دهخداچابک اندیش . [ ب ُ اَ ] (ص مرکب ) زیرک . هوشیار. تیزفهم . سریعالانتقال : مرا این زن پیر چون مادر است یکی چابک اندیش کندآور است . فردوسی .و آن نمودن که بنگرم پیشی کارها را به چابک اندیشی .
کنداگرلغتنامه دهخداکنداگر. [ ک ُ / ک َ گ َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) به معنی کندا که حکیم و داناست . (از برهان ). کندا. (آنندراج ). حکیم و دانا. (ناظم الاطباء). از: «کندا» + «گر» (پسوند شغل و مبالغه ) (حاشیه ٔ برهان چ معین ). منجم . حکیم . کندا. (یادداشت به خط مرحو
گندآورلغتنامه دهخداگندآور. [ گ ُ وَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مرد مردانه . (لغت فرس اسدی ). مردم شجاع و دلاور و مردانه را گویند. (برهان ) (آنندراج ). جنگجو. سلحشور. سلیح شور. جنگاور. کند. کندا. گنداگر. پهلو. رزم آزما. محمّد معین در حواشی برهان قاطع نویسد: این لغت در فرهنگها بصورت «گندآور» آمده است
کندلغتنامه دهخداکند. [ ک ُ ] (ص ) دلیر و پهلوان و مردانه و شجاع . (برهان ) (ناظم الاطباء). پهلوان و دلاور که کندآور نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ). پهلوان و دلیر و مردانه بود و آن را کندآور نیز خوانند. (جهانگیری ). پهلوان جنگی که حریف و دشمن جنگی خود را کند آورد و عاجز کند و آن راکندآور گویند و ک
کنداوریلغتنامه دهخداکنداوری . [ ک ُ وَ ] (حامص مرکب ) کندآوری . دلاوری و بهادری و مردانگی . (ناظم الاطباء). رشادت . دلاوری . (از فهرست ولف ). عجب . تبختر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ما گله همی کنیم از ابوسلمةبن حفص بن سلیمان که او کندآوری و کبر بر امیرالمؤمنین کند و خ
کنداوریفرهنگ فارسی عمید۱. دلیری: ◻︎ چگونه سر آمد به نیکاختری / بر ایشان برآن روز کنداوری (فردوسی: ۱/۱۲).۲. بزرگی.