کندزلغتنامه دهخداکندز. [ ک ُ دِ ] (اِ مرکب ) مخفف کهن دز است که قلعه ٔ کهنه باشد. (برهان ). مخفف کهن دژ است و کهن دژ به معنی قلعه و شهر قدیم است عموماً. (آنندراج ) کهن دز و دژ و قلعه ٔ کهنه . (ناظم الاطباء). || کوشک و بالاخانه ٔ کهنه . (برهان ).
کندزلغتنامه دهخداکندز. [ ک ُ دِ ] (اِخ ) شهری بوده در توران ، آبادکرده ٔ فریدون و اکنون بیکند گویندش . (برهان ). و رجوع به کُندُز شود.
کندزلغتنامه دهخداکندز. [ ک ُ دُ ] (اِخ ) نام شهری بوده آبادکرده ٔ جمشید و پای تخت فریدون هم بوده است و معرب آن قندز است . (برهان ). مخفف «کهن دز» (دژکهن ) = قهندز = قندز (مخفف ). «کندز» یعنی کهن دز و این دژ شهری باشد. رودکی (سمرقندی ) گفت : گه بر آن کندز بلند نشین
کندزفرهنگ فارسی عمیدقلعۀ کهن؛ دژ کهن: ◻︎ گه در آن کندز بلند نشین / گه بدین بوستان چشم گشای (رودکی: ۵۲۹).
کندشلغتنامه دهخداکندش . [ ک ُ دِ ] (اِ) گلوله ٔ پنبه برزده را گویند که به جهت رشتن مهیا کرده باشند. (برهان ) (ناظم الاطباء). بندش . غلوله ٔ پنبه ٔ برزده . (انجمن آرا) (آنندراج ) (از فرهنگ رشیدی ). سبیخه . (السامی ). || چوبی را گویند که حلاجان پنبه ٔ برزده را بر آن پیچند تا گلوله شود. (برهان )
کندشلغتنامه دهخداکندش . [ ک ُ دُ ] (ع اِ) عکه که مرغی است مانند زاغ . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). عکه و زاغچه . (ناظم الاطباء). عکه . (دهار). عقعق . (اقرب الموارد). || مؤلف منتهی الارب نویسد: داروی معطر کندش است به (شین ) و کندس بدین معنی لغتی پست است . - انتهی . نوعی از داروها. (دهار). ||
قندزلغتنامه دهخداقندز. [ ق ُ دُ ] (اِ) نام جانوری است شبیه به روباه و بعضی گویندجانوری است شبیه به سگ و در ترکستان بسیار است و بعضی دیگر گویند سگ آبی است و آش بچه ها که جُند بیدسترباشد، خصیه ٔ اوست . (برهان ). قندز = قندوز ترکی . (فهرست مخزن الادویه ) قندس . (فرهنگ دزی ). کندس = کندز (تفس ).
قندزلغتنامه دهخداقندز. [ ق ُ دُ ] (اِخ ) نام ولایتی است نزدیک بظلمات . (برهان ). مخفف قهندز، معرب کهن دز است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به قندوز شود.
کندشفرهنگ فارسی عمیدپنبۀ زدهشده که آن را برای ریسیدن پیچیده و گلوله کرده باشند؛ غنده؛ بندش؛ بندک؛ بنجک.
کندزبانلغتنامه دهخداکندزبان . [ ک ُ زَ ] (ص مرکب ) کسی که زبانش به هنگام سخن گفتن کند باشد. الکن . (فرهنگ فارسی معین ) : کسی که ژاژ دراید به درگهی نشودکه چرب گویان آنجا شوند کندزبان .فرخی (دیوان ص 329).<b
ازگللغتنامه دهخداازگل . [ اَ گ ِ ] (اِ) ازگیل . و در لاهیجان ، کلاردشت و گرگان بنام کُنوس ، کُنُس ، کُندُز، و در کتول باسم کُندُس نامیده میشود. و رجوع به ازگیل شود.
چانچولغتنامه دهخداچانچو. (اِ مرکب ) قطعه چوب مقعر شکافدار که مخصوص بدوش بردن دو سطل آب است . قطعه چوب خمیده ای که بر شانه می نهند و از هر سر آن سطل آبی می آویزند و بدان وسیله دو سطل پر آب را از محلی به محلی میبرند . کُندَز در لهجه اهالی جنوب ایران .
پهلوانی سخنلغتنامه دهخداپهلوانی سخن . [ پ َ ل َ س ُ خ َ ] (اِ مرکب ) سخن پهلوی . زبان پهلوی . || (ص مرکب ) که بپهلوی سخن گوید. که سخن و زبان پهلوی داند : یکی پیر بد پهلوانی سخن بگفتار و کردار گشته کهن . فردوسی .ورا نام کندز بدی پهلوی
وادادلغتنامه دهخداواداد. (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) برگشتن . (آنندراج ) : زاهد ار منعت کند از عاشقی گو طریق عشق را واداد نیست . اسیری لاهیجی (از آنندراج ).کی بهره برد ز عاشقانت زاهد که کندز عشق واداد. اسیر
ازگیللغتنامه دهخداازگیل . [ اَ ] (اِ) درختچه ای که در همه ٔ جنگلهای شمالی حتی ارسباران وگلی داغ و گردنه ٔ چناران میروید. حدّ سفلای آن سواحل آستارا و حد علیا، کتول در ارتفاع 2000 گزی . (گااوبا). ازگِل . نلکه . زعرور. سِر (در آستارا). زِر. تُرسه سِر (در طوالش ).
کندزبانلغتنامه دهخداکندزبان . [ ک ُ زَ ] (ص مرکب ) کسی که زبانش به هنگام سخن گفتن کند باشد. الکن . (فرهنگ فارسی معین ) : کسی که ژاژ دراید به درگهی نشودکه چرب گویان آنجا شوند کندزبان .فرخی (دیوان ص 329).<b