کنیزکلغتنامه دهخداکنیزک . [ ک َ زَ ] (اِ مصغر) کاف آخر این لفظ جزو کلمه نیست بلکه برای تصغیر یا تحقیر است .(غیاث ). مصغر کنیز یعنی کنیز خردسال . (ناظم الاطباء). پهلوی ، پازند کنیچک ؛ زن خرد. پرستار زن . دخترک یا زنکی که برده باشد. کنیز.(فرهنگ فارسی معین ). فتاة. (ترجمان القرآن ) (دهار).داه . پ
کنیزکفرهنگ فارسی معین(کَ زَ) (اِمصغ .) 1 - دخترک . 2 - پرستار زن خرد. 3 - دخترک یا زنکی که بَرده باشد.
کنجکلغتنامه دهخداکنجک . [ ک َ ج َ ] (اِ) نام درختی است که آن را پشه غال گویند. (برهان ).درخت پشه . (انجمن آرا) (آنندراج ). درخت پشه غال که از گونه های نارون است . (فرهنگ فارسی معین ). نام درختی است که آن را سارشک دار و درخت پشه نیز خوانند. (جهانگیری ). اسم فارسی شجرةالبق است . (فهرست مخزن الا
کنجکلغتنامه دهخداکنجک . [ ک ُ ج َ] (ص ) هر چیز غریب و تازه و نو را گفته اند که دیدن آن مردم را خوش آید و به عربی طرفه گویند. (برهان ). بسیار بدیع که آدمی را از دیدنش خوش آید. (انجمن آرا) (آنندراج ). چیزی تازه که دیدنش خوش آید و بلکنجک یعنی بسیار بدیع. (رشیدی ). طرفه و هر چیز غریب و تازه و نو
کنزقلغتنامه دهخداکنزق . [ ک َ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان ایردموسی است که در بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع است و 1131 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کنیزک فروشلغتنامه دهخداکنیزک فروش . [ ک َ زَ ف ُ ] (نف مرکب ) که کنیزک فروشد.که کنیز فروشد. فروشنده ٔ برده ٔ مادینه : شاه بس کز کنیزکان شد دوربه کنیزک فروش شد مشهور.نظامی .
کنیزک بازیلغتنامه دهخداکنیزک بازی . [ ک َ زَ ] (حامص مرکب ) معاشرت با زنان . مشغول شدن با آنان : چون پادشاهی بر وی قرار گرفت سر در نشاط و شراب و کنیزک بازی و تنعم نهاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 78).
کنیزک زادهلغتنامه دهخداکنیزک زاده .[ ک َ زَ دَ / دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) فرزند شخص از کنیز و داه . (ناظم الاطباء). اَنقَس . (منتهی الارب ).
انگشت کنیزکانلغتنامه دهخداانگشت کنیزکان . [ اَ گ ُ ت ِ ک َ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نوعی انگور کوهی . (از هفت قلزم ) (از مؤید الفضلاء) (از ناظم الاطباء). اصابعالعذاری و آن نوعی انگور است . (یادداشت مؤلف ). || نوعی از ریحان . (آنندراج ).
مؤمیلغتنامه دهخدامؤمی . [ م ُ ءَم ْ ما ] (ع ص ) کنیزک گردانیده . (از منتهی الارب ). کنیزک گردانیده شده .
کنیزک فروشلغتنامه دهخداکنیزک فروش . [ ک َ زَ ف ُ ] (نف مرکب ) که کنیزک فروشد.که کنیز فروشد. فروشنده ٔ برده ٔ مادینه : شاه بس کز کنیزکان شد دوربه کنیزک فروش شد مشهور.نظامی .
کنیزک بازیلغتنامه دهخداکنیزک بازی . [ ک َ زَ ] (حامص مرکب ) معاشرت با زنان . مشغول شدن با آنان : چون پادشاهی بر وی قرار گرفت سر در نشاط و شراب و کنیزک بازی و تنعم نهاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 78).
کنیزک زادهلغتنامه دهخداکنیزک زاده .[ ک َ زَ دَ / دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) فرزند شخص از کنیز و داه . (ناظم الاطباء). اَنقَس . (منتهی الارب ).