کهرلغتنامه دهخداکهر. [ ] (اِ) به هندی اسم حافر حیوان است . (از فهرست مخزن الادویه ) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
کهرلغتنامه دهخداکهر. [ ک َ ] (ع مص ) چیره شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || قهر کردن .(منتهی الارب ) (آنندراج ). مقهور ساختن . (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || بانگ برزدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || سرزنش کردن و زجر کردن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || روی
کهرلغتنامه دهخداکهر. [ ک َ هََ ] (ص ، اِ) رنگی باشد اسب و استر را، ودر فرهنگ گوید به تازی کمیت خوانند. (فرهنگ رشیدی ).رنگی باشد اسب و استر را، و آن را کمیت هم می گویند.(برهان ). رنگی باشد مر اسبان را که به عربی کمیت خوانند. (آنندراج ) (انجمن آرا). رنگ سرخ مایل به تیرگی که مخصوص به اسب و استر
واگنک پشتِ کارpush carواژههای مصوب فرهنگستانواگن کاری چهارچرخهای برای حمل افراد و مصالح سنگین که میتوان آن را هل داد یا با موتور به حرکت درآورد
فرغون پشتکارtrack dolly, rail dolly, pony carواژههای مصوب فرهنگستانافزارهای متشکل از چرخ ـ محور با لبه و کفی شبیه به فرغون برای حمل مصالح خط بهصورت دستی در مسافتهای کوتاه
کهیرلغتنامه دهخداکهیر. [ ک َ ] (اِ) آماس و ورمی در پوست بدن شبیه به آماسی که از برخورد گزنه پدید می آید، و ایر نیز گویند. (ناظم الاطباء). بیماری کوتاه مدت که با سرخی پوست و خارش بسیار در تمام بدن ملازم است . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عارضه ٔ پوستی است که به صورت دانه های کوچک صورتی رنگ
کهیرلغتنامه دهخداکهیر. [ ک َ ] (اِ) سیب صحرایی را گویند، و آن را در خراسان علف شیران و به عربی زعرور خوانند. (برهان ). سیب صحرایی است که نقل خواجه و میوه ٔ خرس وکیل و کیلک نیز خوانند و به تازی تفاح بری گویند و به یونانی زعرور گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). کهیل کوهی و زعرور. (ناظم الاطباء). ک
کیعرلغتنامه دهخداکیعر. [ ک َ ع َ ] (ع اِ) شیربچه ٔ فربه .(منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کهرباوارلغتنامه دهخداکهرباوار. [ ک َ رُ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) مانا به کهربا. (ناظم الاطباء). همچون کهربا. مانند کهربا.
کهریزکلغتنامه دهخداکهریزک . [ ک َ زَ ] (اِ مصغر) کاریز و قنات کوچک . (از ناظم الاطباء). رجوع به کهریز و کاریز شود.
کهرارلغتنامه دهخداکهرار. [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان دروفرمان است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 530 تن سکنه دارد. در دو محل به فاصله ٔ 15 هزارگزی به علیا و سفلی مشهور است و سکنه ٔ کهرار علیا <span class="hl" d
کهروئیهلغتنامه دهخداکهروئیه . [ ک َ ئی ی ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان پشتکوه است که در بخش سیر شهرستان یزد واقع است و 831 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
کهرباوارلغتنامه دهخداکهرباوار. [ ک َ رُ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) مانا به کهربا. (ناظم الاطباء). همچون کهربا. مانند کهربا.
کهریزکلغتنامه دهخداکهریزک . [ ک َ زَ ] (اِ مصغر) کاریز و قنات کوچک . (از ناظم الاطباء). رجوع به کهریز و کاریز شود.
کهرارلغتنامه دهخداکهرار. [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان دروفرمان است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 530 تن سکنه دارد. در دو محل به فاصله ٔ 15 هزارگزی به علیا و سفلی مشهور است و سکنه ٔ کهرار علیا <span class="hl" d
کهروئیهلغتنامه دهخداکهروئیه . [ ک َ ئی ی ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان پشتکوه است که در بخش سیر شهرستان یزد واقع است و 831 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
باکهرلغتنامه دهخداباکهر. [ ] (اِخ )منجم هندی که کتاب او بعربی نقل شده . (ابن الندیم ).بروایت کتب عربی از حکمای معروف هند است . (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1205). مؤلفان کتب حکما و علماء نام عده ای از مشاهیر ریاضی دانان و منج