کوربختلغتنامه دهخداکوربخت . [ ب َ ] (ص مرکب ) مدبر و بدبخت . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). بدبخت و بی طالع. (ناظم الاطباء). تیره بخت : کنند این و آن خوش دگرباره دل وی اندر میان کوربخت و خجل . (بوستان ).|| نمام وسخن چین . || جاسوس .
کوربختیلغتنامه دهخداکوربختی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) بدبختی . ادبار. (فرهنگ فارسی معین ). تیره بختی : روز خفاش است کور از کوربختی زآنکه اودشمنی در خفیه با خورشید خاور می کند. سلمان (از آنندراج ).رجوع به کوربخت شود.
کوربختیلغتنامه دهخداکوربختی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) بدبختی . ادبار. (فرهنگ فارسی معین ). تیره بختی : روز خفاش است کور از کوربختی زآنکه اودشمنی در خفیه با خورشید خاور می کند. سلمان (از آنندراج ).رجوع به کوربخت شود.
سیاهبختفرهنگ مترادف و متضاد۱. بدبخت، بیطالع، تیرهبخت، شقی، شوربخت، کوربخت، مفلوک ≠ خوشبخت، سعید ۲. دمبخت
بخت کورلغتنامه دهخدابخت کور. [ ب َ ] (ص مرکب ) کوربخت . که بخت خوب ندارد. شوم بخت . بداختر. بدبخت . زن که شوی خوب نداشته باشد. (از یادداشت های لغتنامه ).- بخت کور شدن ؛ کوربخت شدن . بدبخت گشتن . شوم بخت شدن : نه هر کز پی شیر شد خورد گور<br
کوربختیلغتنامه دهخداکوربختی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) بدبختی . ادبار. (فرهنگ فارسی معین ). تیره بختی : روز خفاش است کور از کوربختی زآنکه اودشمنی در خفیه با خورشید خاور می کند. سلمان (از آنندراج ).رجوع به کوربخت شود.