کوچلغتنامه دهخداکوچ . (ص ) به معنی لوچ و احول باشد. (برهان ) (از ناظم الاطباء). بر وزن و معنی لوچ ، یعنی احول است که بجهت کجی چشم یکی را دو بیند و آن را کاج نیز گویند. (آنندراج ). کاج . احول . (فرهنگ فارسی معین ) : شاها ز انتظار زبانی که دادیم چشمان راست بین د
کوچلغتنامه دهخداکوچ . [ ک ُ ] (اِ) نام درختی است در جنگلهای مازندران گیلان . لرک . (جنگل شناسی کریم ساعی ). رجوع به لرک شود.
کوچلغتنامه دهخداکوچ . [ ک ُ وُ ] (اِ) نام زالزالک وحشی . سیاه میوه . ولیک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ولیک شود.
کوچلغتنامه دهخداکوچ . (اِخ ) دهی از دهستان القورات که در بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند واقع است و 276 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تخت روانکاویanalytic couch, couchواژههای مصوب فرهنگستاندر روانکاوی، تخت مطب روانکاو که بیمار بر روی آن دراز میکشد و در این حالت تداعی آزاد در ذهن او تسهیل میشود و توجه او به دنیای درون و احساساتش افزایش مییابد
چپقی شمعspark plug cap, spark plug connector, plug lead connector, plug capواژههای مصوب فرهنگستانقطعهای که سیم شمع را به شمع اتصال میدهد
نوآوری هزینهکاهcost innovationواژههای مصوب فرهنگستاننوعی نوآوری که از طریق تغییر در فرایند تولید، جایگزین ارزانقیمتی برای محصول مشابه ارائه میدهد
کوچ بر کوچلغتنامه دهخداکوچ بر کوچ . [ ب َ ] (ق مرکب ) کوچ به کوچ : جیوش چند فراهم آورد و از بخارا بر صوب خراسان به عزم مدافعت و نیت ممانعت نهضت فرمود و کوچ بر کوچ به سرخس آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 230</
کوچ به کوچلغتنامه دهخداکوچ به کوچ . [ ب ِ] (ق مرکب ) رفتن به تواتر و پی درپی باشد. (برهان ). رفتن از منزلی به منزل دیگر بدون درنگ و توقف و اتراق . (ناظم الاطباء). رفتن به تواتر و پی درپی . رحلت بتدریج . کوچ بر کوچ . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کوچ بر کوچ شود. || (اِ مرکب ) اسب و مرکب دزدان و راهزن
کوچ بر کوچلغتنامه دهخداکوچ بر کوچ . [ ب َ ] (ق مرکب ) کوچ به کوچ : جیوش چند فراهم آورد و از بخارا بر صوب خراسان به عزم مدافعت و نیت ممانعت نهضت فرمود و کوچ بر کوچ به سرخس آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 230</
کوچ به کوچلغتنامه دهخداکوچ به کوچ . [ ب ِ] (ق مرکب ) رفتن به تواتر و پی درپی باشد. (برهان ). رفتن از منزلی به منزل دیگر بدون درنگ و توقف و اتراق . (ناظم الاطباء). رفتن به تواتر و پی درپی . رحلت بتدریج . کوچ بر کوچ . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کوچ بر کوچ شود. || (اِ مرکب ) اسب و مرکب دزدان و راهزن
کوچاندهلغتنامه دهخداکوچانده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) کوچ داده شده . به کوچ واداشته شده . رجوع به کوچاندن ، کوچانیدن و کوچ دادن شود.
کوچانندهلغتنامه دهخداکوچاننده . [ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) کوچ دهنده . به کوچ وادارنده . رجوع به کوچانیدن و کوچ دادن شود.
کوچه فتادنلغتنامه دهخداکوچه فتادن . [ چ َ / چ ِ ف ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از غریب شدن و به غربت افتادن باشد. (برهان ) (آنندراج ).
دشت کوچلغتنامه دهخدادشت کوچ . [ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت . سکنه ٔ آن 299 تن . آب آن از رودخانه ٔ شور. محصول آنجا غلات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
خانه کوچلغتنامه دهخداخانه کوچ . [ ن َ / ن ِ ] (ق مرکب ) بنه کن . چون : «آنها را خانه کوچ ازاین جا بجای دیگر بردم »؛ یعنی : با تمام کسان و متعلقات و خانواده و خویشان آنها را حرکت دادم و بردم .
چکوچلغتنامه دهخداچکوچ . [ چ َ ] (اِ) خایسک و مطرقه . (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 287ذیل لغت خایسک ). چکش استادان مسگر و زرگر. (از برهان ) (آنندراج ). چکش باشد وچاکوچ نیز خوانند. (جهانگیری ) (از رشیدی ). چکش مسگری و زرگری (ناظم الاطباء). و رجوع به چاکوچ و چکوج و
چاکوچلغتنامه دهخداچاکوچ . (اِ) به عربی ، مطراق . (برهان ). پتک آهنگران . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). چکش مسگران . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). چکش که آلت کوبیدن میخ و غیره است . (فرهنگ نظام ) : هزار چاکوچ خورد پهن و دراز گردد همان مس باشد. بهأالدین ولد (مع
کوچ بر کوچلغتنامه دهخداکوچ بر کوچ . [ ب َ ] (ق مرکب ) کوچ به کوچ : جیوش چند فراهم آورد و از بخارا بر صوب خراسان به عزم مدافعت و نیت ممانعت نهضت فرمود و کوچ بر کوچ به سرخس آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 230</