کویلغتنامه دهخداکوی . (اِ) راه فراخ و گشاد راگویند که شاه راه باشد. (برهان ). راه فراخ و گشاد. (ناظم الاطباء). راه فراخ و گشاده . معبر. گذر. (فرهنگ فارسی معین ). || به معنی گذر و محله هم آمده است . (برهان ). معروف است و آن سر محله و معبر و در خانه است ، و کوچه مصغر آن است . (از آنندراج ). مح
کویلغتنامه دهخداکوی . [ ک ُ وَی ی ] (اِخ ) نام ستاره ای . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ستاره ای . (از اقرب الموارد).
کویلغتنامه دهخداکوی . [ ک ُ وا ] (ع اِ) ج ِ کُوَّة. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به کوة شود.
کویلغتنامه دهخداکوی . [ ک َ وا ] (ع اِ) ج ِ کُوَّة و کَوَّة. (منتهی الارب ). ج ِ کَوَّة. (ناظم الاطباء). رجوع به کوة شود.
تخت روانکاویanalytic couch, couchواژههای مصوب فرهنگستاندر روانکاوی، تخت مطب روانکاو که بیمار بر روی آن دراز میکشد و در این حالت تداعی آزاد در ذهن او تسهیل میشود و توجه او به دنیای درون و احساساتش افزایش مییابد
چپقی شمعspark plug cap, spark plug connector, plug lead connector, plug capواژههای مصوب فرهنگستانقطعهای که سیم شمع را به شمع اتصال میدهد
نوآوری هزینهکاهcost innovationواژههای مصوب فرهنگستاننوعی نوآوری که از طریق تغییر در فرایند تولید، جایگزین ارزانقیمتی برای محصول مشابه ارائه میدهد
کوچ بر کوچلغتنامه دهخداکوچ بر کوچ . [ ب َ ] (ق مرکب ) کوچ به کوچ : جیوش چند فراهم آورد و از بخارا بر صوب خراسان به عزم مدافعت و نیت ممانعت نهضت فرمود و کوچ بر کوچ به سرخس آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 230</
کوچ به کوچلغتنامه دهخداکوچ به کوچ . [ ب ِ] (ق مرکب ) رفتن به تواتر و پی درپی باشد. (برهان ). رفتن از منزلی به منزل دیگر بدون درنگ و توقف و اتراق . (ناظم الاطباء). رفتن به تواتر و پی درپی . رحلت بتدریج . کوچ بر کوچ . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کوچ بر کوچ شود. || (اِ مرکب ) اسب و مرکب دزدان و راهزن
کویرلغتنامه دهخداکویر. [ ک َ / ک ِ ] (اِ) زمین بی آب و شوره زار باشد، وآن را به عربی قراح گویند. (برهان ). زمین شوره زار. (آنندراج ). زمین شوره زار بی آب وگیاه . (ناظم الاطباء). زمین شوره زار بی آب . (فرهنگ رشیدی ). قاع . (نصاب ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کویکلغتنامه دهخداکویک . [ ک َ ] (اِ) تکمه . (ناظم الاطباء).- کویک بستن ؛ تکمه بستن . (ناظم الاطباء).
کویشاهلغتنامه دهخداکویشاه . (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش خمام در شهرستان رشت که 1215 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کویشهلغتنامه دهخداکویشه . [ ک َ ش َ / ش ِ ] (اِ) کویش . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). رجوع به کویش شود.
کویابهلغتنامه دهخداکویابه . [ ] (اِخ ) نزدیکترین شهری است از روس به مسلمانی و جایی بانعمت است و مستقر ملک است و از وی مویهای گوناگون و شمشیر باقیمت خیزد. (حدود العالم ).
کویرلغتنامه دهخداکویر. [ ک َ / ک ِ ] (اِ) زمین بی آب و شوره زار باشد، وآن را به عربی قراح گویند. (برهان ). زمین شوره زار. (آنندراج ). زمین شوره زار بی آب وگیاه . (ناظم الاطباء). زمین شوره زار بی آب . (فرهنگ رشیدی ). قاع . (نصاب ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کویکلغتنامه دهخداکویک . [ ک َ ] (اِ) تکمه . (ناظم الاطباء).- کویک بستن ؛ تکمه بستن . (ناظم الاطباء).
کوی افکندلغتنامه دهخداکوی افکند. [ اَ ک َ ] (ن مف مرکب ) بچه ٔ سرراهی . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کویشاهلغتنامه دهخداکویشاه . (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش خمام در شهرستان رشت که 1215 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کویشهلغتنامه دهخداکویشه . [ ک َ ش َ / ش ِ ] (اِ) کویش . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). رجوع به کویش شود.
خاصکویلغتنامه دهخداخاصکوی . (اِخ ) محله ای است در داخل خلیج استانبول واقع در ساحل شرقی آن خلیج ، اهالی آن جا عموماً یهودی و ارمنی میباشند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).
خاصکویلغتنامه دهخداخاصکوی . (اِخ ) قریه ای است بزرگ در ولایت بتلیس در جنوب شرقی حاکم نشین موسی . (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).
خاصکویلغتنامه دهخداخاصکوی . (اِخ ) قصبه ٔ کوچکی است در نیمه راه بین ادرنه و قرق کلیسا. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).
خاصکویلغتنامه دهخداخاصکوی . (اِخ ) قصبه ای است در روم شرقی واقع در 74 هزارگزی جنوب شرقی فلبه که در ساحل یکی از رودخانه های آن ناحیه قرار دارد واز توابع مریج میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).