کژلغتنامه دهخداکژ. [ ک َ ] (اِ) قسمی از ابریشم فرومایه و کم قیمت بود که به عربی قز گویند و بعضی گفته اند که قز معرب کز است . (برهان ). ابریشم فرومایه است که قز معرب آن است . (آنندراج ). ابریشم درشت فرومایه ٔ کم قیمت . (ناظم الاطباء). کج . غژ. قز. (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
کژلغتنامه دهخداکژ. [ ک َ ] (ص ) به معنی کج است که نقیض راست باشد. (برهان ) نقیض راست و کج مبدل این است . (آنندراج ). خمیده .منحنی . ناراست . پیچیده . (ناظم الاطباء) : آن یکی می گفت دنبالش کژ است و آن یکی میگفت پشتش کژمژ است . مولوی .
چپقی شمعspark plug cap, spark plug connector, plug lead connector, plug capواژههای مصوب فرهنگستانقطعهای که سیم شمع را به شمع اتصال میدهد
بُردار کیوQ vectorواژههای مصوب فرهنگستانبُرداری افقی که واگرایی آن در نظریۀ شبهزمینگَرد و نیمهزمینگَرد در سمت راست معادلۀ امگا ظاهر میشود
قدر کیوQ magnitudeواژههای مصوب فرهنگستانقدر فروسرخ یک جِرم نجومی که به کمک قدر یو و قدر بی و قدر وی محاسبه میشود و مستقل از سرخش (reddening) میانستارهای است
وارون QQ inverse, Q-1واژههای مصوب فرهنگستانوارون مقدار Q که آهنگ فرواُفت انرژی را برای موجهای حجمی یا سطحی در هر دوره مشخص میکند متـ . وارون ضریب کیفیت
کژدملغتنامه دهخداکژدم . [ ک َ دُ ] (اِ مرکب ) جانوری است گزنده و آن را به تازی عقرب خوانند و به کاف فارسی (گژدم ) چنانکه گمان برند خطاست و به زاء عربی نیز درست است و عقرب را کژدم بدین سبب گویند که دمش کج می باشد. (آنندراج ). جانوری است گزنده و آن را به عربی عقرب گویند. (برهان ). حیوانی زهردار
کژدستلغتنامه دهخداکژدست . [ ک َ دَ ] (ص مرکب ) کج دست .دزد. آنکه هرجا هرچه بیند بردارد. (ناظم الاطباء).
کژطرخونلغتنامه دهخداکژطرخون . [ ک َ طَ ] (اِ) به معنی کژترخون است که عاقرقرحا باشد. (برهان ) (آنندراج ). کزطرخون . رجوع به کژترخون و عاقرقرحا شود.
کژدملغتنامه دهخداکژدم . [ ک َ دُ ] (اِ مرکب ) جانوری است گزنده و آن را به تازی عقرب خوانند و به کاف فارسی (گژدم ) چنانکه گمان برند خطاست و به زاء عربی نیز درست است و عقرب را کژدم بدین سبب گویند که دمش کج می باشد. (آنندراج ). جانوری است گزنده و آن را به عربی عقرب گویند. (برهان ). حیوانی زهردار
کژ گردانیدنلغتنامه دهخداکژ گردانیدن . [ ک َ گ َ دَ ] (مص مرکب ) کژ کردن . تعویج . تلویج . (منتهی الارب ). رجوع به کژ کردن و کج کردن شود.
کژدستلغتنامه دهخداکژدست . [ ک َ دَ ] (ص مرکب ) کج دست .دزد. آنکه هرجا هرچه بیند بردارد. (ناظم الاطباء).
دست کژلغتنامه دهخدادست کژ. [ دَ ک َ ] (ص مرکب ) کژدست . دست کج . رجوع به دست کج شود. || ناخنکی . که از هرچه بیند نهانی اندکی برگیرد یا بدزدد.
دم کژلغتنامه دهخدادم کژ. [ دُ ک َ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) دم کج . کژدم . عقرب . (یادداشت مؤلف ). رجوع به کژدم شود. || قسمی امرود. (یادداشت مؤلف ). رجوع به دم کج و امرود و گلابی شود.
پهلوکژلغتنامه دهخداپهلوکژ. [ پ َ ک َ ] (ص مرکب ) کژپهلو. قُصیری . (زمخشری ). که پهلو یعنی طرفین شکم ناراست دارد.