کیلوسفرهنگ فارسی عمیدمایعی شیریرنگ که در اثر جذب مواد غذایی از رودۀ کوچک، در عروق لنفاوی یافت میشود.
کیلوسلغتنامه دهخداکیلوس . [ ک َ / کی ] (معرب ، اِ) به یونانی به معنی پخته و رسیده باشد و به اصطلاح اطبا اولین طبخی را گویند که غذا در معده می یابد. (برهان ) (آنندراج ). غذا که در معده طبخ اول یافته مثل آش جو می گردد. (غیاث ). مایعی که در امعای دقاق تولید می شو
کیلوسفرهنگ فارسی معین[ معر. ] (اِ.) مواد غذایی داخل معده که با شیرة معده و دیاستازهای معده آمیخته و مخلوط شده و به صورت مایعی کمابیش غلیظ در آمده ، قیلوس .
کلوزلغتنامه دهخداکلوز. [ ک ُ ] (اِ) غوزه ٔ پنبه را گویند که شکفته شده و پنبه ها از آن برآمده باشد. (برهان ) (آنندراج ). کلوزه جوزغه و غوزه ٔ پنبه ٔ شکفته شده . (ناظم الاطباء). کلوزه .جوزغه . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کلوزه شود.
کلوسلغتنامه دهخداکلوس . [ ک َ ل َ ] (اِ) قسمی سبزی صحرایی بهاره ٔ خوردنی که در آشها کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کلوسلغتنامه دهخداکلوس . [ ک ُ ] (اِ) اسبی را گویند که چشم و رو و پوز او سفید باشد و این چنین اسب را شوم و بدیمن می دانند. (برهان ) (آنندراج ). اسبی که رو و چشم و پوزه ٔ وی سپید باشد. (ناظم الاطباء). اسبی که چشم و روی و پوز او سفید باشد و آن را شوم می دانستند. (فرهنگ فارسی معین ) <span class="
قلوزلغتنامه دهخداقلوز. [ ق َل ْ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بیلدار شهرستان کرمانشاهان ، واقع در 7 هزارگزی باختر مرزبانی و 500هزارگزی جنوب راه فرعی مرزبانی به کرمانشاه . موقع جغرافیایی آن دشت و دامنه و هوای آن سردسیری است .
قلوسلغتنامه دهخداقلوس . [ ق َ ] (اِخ ) دهی است در ده فرسنگی شهرری . (تاج العروس ) (منتهی الارب ) (معجم البلدان ).
کیلوسیکللغتنامه دهخداکیلوسیکل . [ ل ُ ] (فرانسوی ، اِ مرکب ) واحد بسامد معادل هزار سیکل در ثانیه . (فرهنگ فارسی معین ).
باب الکبدلغتنامه دهخداباب الکبد. [ بُل ْ ک َ ب ِ ] (ع اِ مرکب ) رگی است که کیلوس از آن بتوسط رگهای موسوم بفروع الباب در کبد نفوذ کند.
کیلوسیکللغتنامه دهخداکیلوسیکل . [ ل ُ ] (فرانسوی ، اِ مرکب ) واحد بسامد معادل هزار سیکل در ثانیه . (فرهنگ فارسی معین ).