کیمختفرهنگ فارسی عمیدپوست اسب یا الاغ که آن را دباغت کرده باشند؛ ساغری؛ زرغب؛ پوست بدن حیوان: ◻︎ کیمخت نافه را که حقیر است و شوخگن / قیمت بدان کنند که پرمشک اذفر است (سعدی۲: ۶۸۶).
کیمختلغتنامه دهخداکیمخت . [ م ُ ] (اِ) نوعی از پوست که به دباغت خاص پیرایند. فارسی است . (از منتهی الارب ). پوست کفل و ساغری اسب و خر است که به نوعی خاص دباغت کنند، و بعضی گویند کیمخت دانه هایی است که در آن پوست می باشد. (برهان ). چرمی است که از ساغری اسب و خر گیرند و دباغت کنند. (انجمن آرا) (
کمختلغتنامه دهخداکمخت . [ ک ُ م َ ] (ص ) به لغت زند و پازند بمعنی آمیخته و درهم باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). مصحف گمخت = گمیخت (بدآمیخته ) (حاشیه ٔ برهان چ معین ). و رجوع به کمیخت شود.
کمیختلغتنامه دهخداکمیخت . [ ک ُ ] (ص )به زبان زند و پازند به معنی درهم آمیخته باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). صحیح گمیخت است . پهلوی ، گمیختن (مخلوط کردن ). (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). و رجوع به کمخت شود.
کیمخت گاهلغتنامه دهخداکیمخت گاه . [ م ُ ] (اِ مرکب ) کنایه از اِست (در خر و اسب و مانند آنها). (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کفل . سرین : خر کیمخت گاه کرده سبیل برگروگان شبرو دباب .سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کیمخت گرلغتنامه دهخداکیمخت گر. [ م ُ گ َ ] (ص مرکب ) آنکه کیمخت سازد. آنکه کیمخت به عمل آورد : بگفت ای کور سوزنگر مرا در کار کن آخرکه از جور تو افتاده ست با کیمخت گر کارم . سوزنی .سوزنگری بمانم کیمخت گر شوم خر لنگ شد بمرد و خر مرده
کیمختهلغتنامه دهخداکیمخته . [ م ُ ت َ / ت ِ ] (اِ) از شواهد زیر برمی آید که کیمخته ظاهراً نوعی پارچه ٔ پشمین بوده است : و از آنجا [از آبسکن ] کیمخته ٔ پشمین و ماهی گوناگون خیزد. (حدود العالم ). و از آمل دستارچه ٔ زربافت گوناگون و کیمخته
کیمخت گاهلغتنامه دهخداکیمخت گاه . [ م ُ ] (اِ مرکب ) کنایه از اِست (در خر و اسب و مانند آنها). (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کفل . سرین : خر کیمخت گاه کرده سبیل برگروگان شبرو دباب .سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کیمخت گرلغتنامه دهخداکیمخت گر. [ م ُ گ َ ] (ص مرکب ) آنکه کیمخت سازد. آنکه کیمخت به عمل آورد : بگفت ای کور سوزنگر مرا در کار کن آخرکه از جور تو افتاده ست با کیمخت گر کارم . سوزنی .سوزنگری بمانم کیمخت گر شوم خر لنگ شد بمرد و خر مرده
کیمخت لبلغتنامه دهخداکیمخت لب . [ م ُ ل َ ] (ص مرکب ) ستبرلب . که لب او چون کیمخت ستبر و کلفت باشد : تیزچشم ، آهن جگر، فولاددل ، کیمخت لب سیم دندان ، چاه بینی ، ناوه کام و لوح روی .منوچهری .
زرغبلغتنامه دهخدازرغب . [ زَ غ َ ] (ع اِ) کیمخت . (مهذب الاسماء) (تغلیسی ) (منتهی الارب ). بمعنی کیمخت که نوعی از چرم است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). کیمخت و پوست ساغری اسب و خر. (ناظم الاطباء). پوست خر یا گاو. (از اقرب الموارد).
بغندلغتنامه دهخدابغند. [ ب َ غ َ ] (اِ) پوستی است غیر کیمخت که آنرا غرغن خوانند و کفش از آن دوزند. (برهان ) (مؤید الفضلاء). پوست غیر کیمخت که غرغن و غرغند نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از فرهنگ نظام ) (جهانگیری ) (رشیدی ). غرغن که پوستی غیر کیمخت بود و از آن کفش دوزند. (ناظم الاطب
ساقری سوختهلغتنامه دهخداساقری سوخته . [ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) قسمی چرم گرانبها.سختیان . پرنداخ . کیمخت . رجوع به ساغری سوخته شود.
کیمخت گاهلغتنامه دهخداکیمخت گاه . [ م ُ ] (اِ مرکب ) کنایه از اِست (در خر و اسب و مانند آنها). (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کفل . سرین : خر کیمخت گاه کرده سبیل برگروگان شبرو دباب .سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کیمخت گرلغتنامه دهخداکیمخت گر. [ م ُ گ َ ] (ص مرکب ) آنکه کیمخت سازد. آنکه کیمخت به عمل آورد : بگفت ای کور سوزنگر مرا در کار کن آخرکه از جور تو افتاده ست با کیمخت گر کارم . سوزنی .سوزنگری بمانم کیمخت گر شوم خر لنگ شد بمرد و خر مرده
کیمخت لبلغتنامه دهخداکیمخت لب . [ م ُ ل َ ] (ص مرکب ) ستبرلب . که لب او چون کیمخت ستبر و کلفت باشد : تیزچشم ، آهن جگر، فولاددل ، کیمخت لب سیم دندان ، چاه بینی ، ناوه کام و لوح روی .منوچهری .
کیمختهلغتنامه دهخداکیمخته . [ م ُ ت َ / ت ِ ] (اِ) از شواهد زیر برمی آید که کیمخته ظاهراً نوعی پارچه ٔ پشمین بوده است : و از آنجا [از آبسکن ] کیمخته ٔ پشمین و ماهی گوناگون خیزد. (حدود العالم ). و از آمل دستارچه ٔ زربافت گوناگون و کیمخته