کینونتلغتنامه دهخداکینونت . [ ک َ نو ن َ ] (ع مص ) کینونة. کینونه . بودن . (فرهنگ فارسی معین ). بودن . (غیاث ). بودن . هست شدن . موجود شدن . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کینونة و کینونه شود. || (اِمص ) آفرینش و پیدایش . (غیاث ). آفرینش . کون . (فرهنگ فارسی معین ). || بُوِش . باشش . (
کنندلغتنامه دهخداکنند. [ ک َ ن َن ْ ] (اِ) افزاری باشد که چاه کنان و گل کاران بدان زمین کنند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ). || بیلی را نیزگفته اند که سر آن خمیده باشد و برزیگران کار فرمایند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). بیلی که سر آن کج باشد (خمیده
کنندفرهنگ فارسی عمید۱. بیل.۲. نوعی تبر یا بیل سرکج که با آن خار از زمین میکندند: ◻︎ برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه / تا ناوه کشی خار زنی گرد بیایان (خجسته: شاعران بیدیوان: ۱۶۱).
کینونةلغتنامه دهخداکینونة. [ ک َ نو ن َ ] (ع مص ) بودن . (ترجمان القرآن ) (آنندراج ). بودن و هست شدن . کون . کیان . (منتهی الارب ). حادث شدن . کون . کیان . (از اقرب الموارد). رجوع به کینونه و کینونت شود. || (اِمص ) آفرینش .پیدایش . (آنندراج ). رجوع به کینونه و کینونت شود.
کینونهلغتنامه دهخداکینونه . [ ک َ نو ن َ / ن ِ ] (از ع ، مص ) بودن . (فرهنگ فارسی معین ) : همه مرادهای هردوجهانی چون نردبان پایه است به یک مراد، و آن کینونه است فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر. (معارف بهاء ولد ص 26<
خمیرةلغتنامه دهخداخمیرة. [ خ َ رَ ] (ع اِ) خمیرمایه . برازده . مایه خمیر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || طبیعت . طبع. طینت . طویت . کیان . کینونت . فطرت . نهاد. گهر. گوهر. خلقت . جبلت . آب و گل . ذات . (یادداشت بخط مؤلف ). || مقوا که کنند نه از کاغذهای برهم نهاده ٔ چسبان
قیمومتلغتنامه دهخداقیمومت . [ ق َ م َ ] (ع اِمص ) سرپرستی . قیمی . قیم بودن . (فرهنگ فارسی معین ): هنوز بعض کشورهای ضعیف تحت قیمومت دولتهای بزرگند. قیمومت مانند «شیخوخت » در هیچیک از منابعی که در دسترس ماست دیده نمیشود و اصلاً این وزن به اجوف یایی اختصاص دارد و حال آنکه قیمومت واوی است و از واو
نفسلغتنامه دهخدانفس . [ ن َ ] (ع اِ) جان . روح . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از دهار) (از مهذب الاسماء). روان . (ناظم الاطباء). قوه ای است که بدان جسم زنده ، زنده است . (از مفاتیح ) : خواهی پادشاه و خواهی جز پادشاه هر