گالیدنلغتنامه دهخداگالیدن . [ دَ ] (مص ) گریختن . دور شدن . کناره گرفتن . هزیمت کردن : ای تو مک آسا بیار باز قدح راکانت مکاکفت از این سرای بگالید . عماره (لغت فرس ص 324).بغیر کنج عدم نیستش گریزگهی <b
هلیدنلغتنامه دهخداهلیدن . [ هَِ دَ ] (مص )گذاشتن . (برهان ). هشتن . به جایی نهادن : به یک حمله از جایشان بگسلدچو بگسستشان بر زمین کی هلد؟ فردوسی .از بند شبانروزی بیرون نهلَدْشان تا خون برود از تنشان پاک به یک بار. <p class="
هیلیدنلغتنامه دهخداهیلیدن . [ دَ ] (مص ) فروگذاشتن و ترک دادن و فروانداختن . (برهان ) (آنندراج ). هلیدن . رجوع به هلیدن شود.
پالیدنلغتنامه دهخداپالیدن . [ دَ ] (مص ) کاوش کردن . جستجو کردن . تفحص کردن . جستن . || دیدن . (جهانگیری ). || صافی کردن . تصفیه کردن : پالیدن زر را؛ خالص کردن آن از خَبث . (زمخشری ). || زهیدن . تراویدن : چو دید آن برو چهره ٔ دلپذیرز پستان مادر بپالید شیر. <p
الدنلغتنامه دهخداالدن . [ اَ دَ ] (ع ن تف ) نرمتر. قیاساً میتوان آن رااسم تفضیل از لَدانَة دانست : و المرعز، الدن من الصوف لکنه اقل حرارة. (مفردات ابن البیطار). مرعزی ثیابه حارة رطبة الدن من الصوف ... (مفردات ابن البیطار).
الذینلغتنامه دهخداالذین . [ اَل ْ ل َ ن َ ] (ع اِ موصول ) آن مردان . آن جماعت مذکر. مردانی که . کسانی که . ج ِ اَلَّذی . رجوع به اَلَّذی شود. || (اِخ ) در تداول عامه سوره ٔمحمد را نیز گویند بمناسبت آغاز شدن آن به الذین .- الذین را از بر خواندن ؛ سخت تنبیه و سیاست و
گالَه زدنگویش بختیاریگالیدن، فریاد زدن و پىدرپى با دست به دهان زدن (این عمل را مردان در عروسىها انجام مىدهند و نیز در صحرا براى رَماندن جانوران وحشى).
گاللغتنامه دهخداگال . (اِ) قسمی ارزن . گاورس . (برهان ). به هندی کنگی . (آنندراج ) : من و غلام و کنیزک بدان شده قانعکه هر سه روز همی یافتیم یک من گال . مسعودسعد.در آرزوی آنم کز ملک و ضیعتی آرد بریع برزگرم ده قفیز گال . <p
گالهلغتنامه دهخداگاله . [ ل َ / ل ِ ] (ص ) دور که در مقابل نزدیک باشد. (برهان ). رجوع به گالیدن شود. || (اِ) جوال دو سویه که بر پشت خر و دیگر ستور گسترند و در هر دو جوال خاک و کوت و سنگ و یا سبزی و میوه بار کنند. خور که از میان بر پشت خر و جز آن دو تا شود نیم
چاره سگالیدنلغتنامه دهخداچاره سگالیدن . [ رَ / رِ س ِ دَ ] (مص مرکب ) حیلت اندیشیدن . چاره اندیشیدن . خدعه کردن . فریب دادن . حقه زدن : کدام چاره سگالم که با تو درگیردکجا روم که دل من دل از تو برگیرد.سعدی (بدایع)<
سگالیدنلغتنامه دهخداسگالیدن . [ س ِ دَ ] (مص ) (از: سگال + یدن ، پسوند مصدری ). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). به معنی سگالش که دشمنی و خصومت کردن . (برهان ) : این مسخره با زن بسگالید و برفتندتا جایگه قاضی با بانگ علا لا. نجیبی . ||
فزونی سگالیدنلغتنامه دهخدافزونی سگالیدن . [ ف ُ س ِ دَ ] (مص مرکب ) برتری خواستن . فزونی جستن . اندیشه ٔ برتری در سر پرورانیدن : نبینی که این بدکنش ریمنافزونی سگالد همی بر منا؟ فردوسی .رجوع به فزونی و فزونی جستن شود.
فسانه سگالیدنلغتنامه دهخدافسانه سگالیدن . [ ف َ / ف ِ ن َ / ن ِ س ِ دَ ] (مص مرکب ) فسانه بافتن . فسانه گفتن : آنجا که فسانه ای سگالی از ترس خدا مباش خالی .نظامی .